زخم های کوچک

کلید رو تو قفل در چرخوندم. باز نشد. برعکس جا خورده بود. درش آوردم و چرخوندمش و دوباره امتحان کردم. در باز شد. آروم بودم خیلی آروم. فرمون دوچرخه رو گرفتم و سعی کردم از در ردش کنم. پدالش به اون طرف در گیر کرد. با یه دست دوچرخه رو برداشتم و کشیدمش اینورتر. از در رد شد. خیلی آروم جلو رفتم. نگاهم به قدمام بود. به کفشام. به پاهام. می‌تونستم راه برم. همیشه میتونستم راه برم. هنوزم می‌تونم راه برم. یه تفاوت تو‌ اون لحظه بود با همیشه. داشتم قدم‌هام رو حس می‌کردم. قدمای کوچیک برمیداشتم کل راه از در تا جایگاه دوچرخه چهار قدم بود. ولی میخواستم بیشتر باشه. میخواستم اون لحظه ها رو کش بدم. میخواستم بیشتر قدمامو حس کنم. پاهامو حس کنم. جلو رفتن رو حس کنم. زمین رو حس کنم. کفشامو حس کنم. نگاهم به کفشام بود. چقدر منظره‌ی ایستاده و دیدن کفش ها و قدم زدن زیبا بنظر میومد. حس کردن اون چند لحظه.. حضور.. بودن.


سوزش زخم کوچیک روی شونم رو حس کردم. یه زخم خیلی کوچیک. زخم های کوچیک متعدد. کوچیکن ولی زخمن. خوب میشن ولی اثرشون تا مدت طولانی موندگاره. زخم های کوچیک.. با این اسم زیباتر و دوست داشتنی بنظر میان.


نگاه نمی‌کردم به هیچکس. فقط مسیرم رو می‌رفتم. نگاه نکردن به آدم‌ها بهم حس امنیت میداد! از چه لحاظ؟

یه نفر صدا زد فاطی؟ با من بود؟ صداش آشنا نبود. شاید با اون یکی دختره بود که داشت ازونور رد می‌شد. بدون هیچ عکس العملی راهمو رفتم. دوباره گفت فاطی؟ هرچقدر دقت کردم، صداش آشنا نبود. و اینکه کسی جز دوست های خیلی خیلی صمیمیم اجازه نداره منو فاطی صدا کنه! حتی سرمو نچرخوندم که ببینم اصلا با منه یا نه و پیچیدم تو سراشیبی. نیاز نبود پدال بزنم. دوچرخه خودش می‌رفت. باد صورتمو نوازش می‌کرد. صدای لاستیک دوچرخه روی سنگ‌فرش قشنگ بود. سرعتش لذتبخش بود. حس رهایی می‌داد. به پیچ نزدیک شدم. پیچیدن با اون سرعت تو اون مسیر خیلی حس خوبی داشت. کنار دوتا نیمکت دورهمی، که با فاصله‌ی یک قدم روبه‌روی هم بودن واستادم. هندزفریمو از کیفم در آوردم گذاشتم تو گوشم. آهنگمو پلی کردم. دور زدم. سراشیبی رو بالا رفتم. نرفتم سمت صاحب صدازننده‌ی فاطی. نمی‌خواستم اگه آشنا بود، اگه با من بود،  تنهاییم خدشه‌دار بشه؟ یه مسیر دیگه رو رفتم یه خانواده سمت سبزه ها بودن. نوه و‌ پدر بزرگ.. و چند نفر دیگه. دیدنشون لذتبخش بود..

کنار دایره‌ی موسیقی چند نفری نشسته بودن. رو نیمکت اون‌طرف هم همینطور. مستقیما به هیچکس نگاه نکردم. جز چند لحظه به اون خانوادهه. پیچیدم تو مسیر پیچ و تابدار اما روشن. سمت نیمکت غریق نجاتا.. یه صدایی ازش شنیدم. احتمالا اونجا هم کسی بود. ولی بدون اینکه حتی یه نیم نگاه بندازم ازونجا دور شدم. انگار آدما هر کدومشون یه بمب بودن که با نگاه مستقیم من فعال میشدن و می‌ترکیدن!

برگشتم به مسیر اصلی، مسیری که ازش اومده بودم. هیچ صدا زننده ای اونجا نبود. جلوی راهم تقریبا از رفت و آمد آدم‌ها واسه چند لحظه بسته میشد. ترمز گرفتم و سرعتمو کم کردم تا رد بشن. یه شال نارنجی آشنا، از کنارش رد شدم. صدای حرف زدنش رو با همراهش شنیدم. شناختمش. مسیر تموم شد. رفتم سمت چپ سرعتمو کم‌کردم. به اون دو آشنا نگاه کردم که داشتن می‌رفتن. دور زدم که برم سلام کنم. ولی پشیمون شدم! یه دور کامل دور خودم چرخیدم و دوباره رفتم سمت بالا. سربالایی. سربالایی ها هم دوست داشتنی بودن. نیاز به تلاش جسمانی بیشتری داشتن. سربالایی تقویت جسم بود و سرپایینی تقویت روح.

توی دور بعدی مسیر سربالایی کنار نیمکت ایستادم. آب خوردم و لحظاتی نشستم. دیدن آدم ها از فاصله‌‌ی مشخص بی‌خطر بنظر میومد. همزمان با نگاه کردن به اطراف، چند تا نفس عمیق کشیدم.

احتمالا اگه کمتر توجهمو به نادیده گرفتن آدمها و دیده نشدن توسطشون می‌دادم، لحظه های لذتبخش بیشتری رو تجربه می‌کردم. بازم با این اوصاف، لحظه های ارزشمند زیادی رو داشتم. آگاه تر بودم و شدم. نسب به خودم و احساساتی که داشتم.

دور نمی‌دونم چندم. یه مسیر جدید. رسیدم به گود زورخونه‌ای، بزرگ بود و احتمالا چرخیدن دورش مسیر خوبی برای دوچرخه سواری بود. ولی نزدیکتر که شدم، داخلش و اطرافش بسیار بسیار مردان جوان حضور داشتن پس مسیر رو عوض کردم.


مسیر برگشت سراشیبی بود. موزیک بینظیر بود. خیلی ریز دوچرخه رو با موزیک پیچ و تاب می‌دادم.. رفتم تو‌ پیاده رو. ترمز گرفتم. جلوی در بودم... (و ادامه‌ش اولین قسمت پست)

۳

همچنان امیدوار برای اینکه روزی خلافش ثابت بشه..

حس می‌کنم اون چیزی که من میخوام، تو این دنیا وجود نداره!

۱۱

ناراحت نشو تابستون تو هم قشنگیای خودتو داری

هوا ابریه. حس و حال پاییز داره. سکوت زیاده. سروصدای کولر، این‌بار اذیت کننده‌ست. روی پله های دم در نشستم. خیلی وقته پیاده روی نرفتم. خیلی وقته تا همین پارک کناری نرفتم. هوا خیلی گرم بوده این مدت. چقدر خوبه که این دو سه روز هوا ابریه.

دلم حرف زدن و نوشتن میخواد ولی حرفی ندارم. یا شاید هم‌صحبتی؟ نه. بیشتر حرفی.

از کولر آب می‌چکه رو سبزه های دم پله. یه وقتایی هم رو سر من! وقتی میخوام از در برم بیرون یا برگردم داخل. امیدوارم رو سر مشتری‌هام نچکه.. دیروز خیلی سعی کردم یه راه حلی براش پیدا کنم ولی فایده نداشت. و امروزم انرژیشو ندارم. تا ببینم بعدا چی میشه.

یه ماشین جلوی مغازه واستاد. احتمالاً اومده برای نونوایی بغلی. خوبه که همسایه‌مون فقط همین نونواییه. نه زیادی شلوغه این سمت، نه زیادی خلوت. به اندازه‌ایه که من باهاش راحتم.

اون ماشینه یه خانواده بودن. پدر رفت نشست رو یه نیمکت تو پارک کناری و مادر و بچه ها رفتن چند تا نون گرفتن، گذاشتن تو ماشین و به پدر ملحق شدن. بچه ها تو پاک بازی میکنن و پدر و مادر کنار هم نشستن رو نیمکت. قشنگ بنظر میاد.

رو درختا و زمین برگ زرد پیدا میشه. روزها دارن میگذرن. فکر اومدن دوباره‌ی پاییز حس و حال خوبی داره. حس می‌کنم بیشتر زندگی تو پاییز و زمستون برام جریان داره.

۴ ۷

گاهی سکوت اشتباه برداشت میشه

حتی از طرف ذهن خود آدم.


گفته بودم: چه باشی، چه نباشی، من به یه اندازه درد می‌کشم.

اما شاید از دور فقط این‌طور به نظر می‌رسید. راستش.. هنوز نتونسته بودم ازت بگذرم. شاید دوری همیشه جواب نیست. بستگی داره با چه نگاهی انتخابش کنی. من فاصله رو انتخاب کرده بودم، اما نه با اون دیدی که باید. احتمالا لازم بود ازت دور شم، لازم بود دلم برات تنگ بشه، و در عین دلتنگی، بفهمم هنوز ته دلم می‌خوام که باشی. و این جنگ‌... تو، همون اتفاقی بودی که با شروع جنگ، ۱۸۰ درجه تغییر کرد. حس کردم بی‌مهریه اگر با وجود جنگ، حالتو نپرسم. دلتنگی هم که امانم رو بریده بود. و تو، توی خواب‌هام قدم می‌زدی.. پس بالاخره تونستم خودمو قانع کنم که بهت پیام بدم. پیام دادم، حرف زدیم. چقدر هردومون خوشحال شدیم. چقدر حس کردم هنوزم دوستت دارم. ولی این بار فرق داشت. این‌بار، موندم. بدون فرار. فرارهایی که قبلاً بودن، فرار از عشق بودن. و توی همین موندن، یاد گرفتم: گاهی عشق، به جای اینکه بخواد بمونه، فقط می‌خواد که رها شه. نه برای فراموشی، برای نفس کشیدن.

توی اون آخرین فرار، خیلی تلاش کردم بپذیرم. عشقی که می‌دونستم همیشه هست، اما باید با آگاهی ازش خداحافظی می‌کردم. چون ادامه دادنش ممکن نبود. آسیب‌زننده بود. تو رو با همه‌ی جانم دوست داشتم، اما یاد گرفتم که خودمو هم باید دوست داشته باشم. و این یعنی نمی‌مونم.. حتی اگه دلم هنوز باهاته.

بازم دلم تنگ شد. بازم سخت گذشت. ولی حالا که همه‌چیز معمولیه، قطع ارتباط اجباری‌ای در کار نیست، و می‌تونم هر وقت بخوام بهت پیام بدم، دیگه جایی برای دلتنگی بی‌منطق نمی‌مونه. دلیل‌های رفتنم، که با دور شدن ازت گم می‌شدن، حالا که فاصله‌ای در کار نیست، واضح جلوی چشمم می‌مونن. یادم می‌مونه که چرا برای هم مناسب نبودیم. و حالا، برای اولین‌بار، می‌تونم فقط یه دوست معمولی ببینمت. چیزی که هیچ‌وقت برام ممکن نبود :)


گاهی از عمیق ترین عشق هم میشه گذشت؛ با فهم این‌که بعضی رابطه‌ها، جای موندن نیستن، جای یاد گرفتنن. و تو تنها عشق عمیق من، ممنونم برای مدتی که کنارم بودی و همچنین تمام وقت‌هایی که نبودی. این عشق رو رها می‌کنم. و اجازه می‌دم توی این دنیا آزادانه برای خودمون باشیم:)


احتمالا این متن رو هیچوقت نخواهی خوند ولی مطمئنم حسش خواهی کرد.

۷

سپردن

روز ها و شب های سرد زمستونی رو دارم ناخودآگاه مقایسه می‌کنم با الآن. با گرما. که هنوز نتونستم باهاش کنار بیام و نمیدونم که اصلا خواهم توانست یا نه. زندگیمو مختل کرده و دست و دلم نه به کار می‌ره نه هیچی. کتابفروشیم تو سرما تا وقتی بخاری نداشتیم، می‌تونستم باهاش بمونم. ولی الآن تو گرما، یجورایی تنهاش گذاشتم. انگار یه گیاه سردسیره که الان تو گرما پژمرده شده و من نتونستم براش کاری کنم. خواستیم براش کولر بذاریم. ولی جایگاه کولرش در ارتفاع زیاده و خیلی ناجوره. کولرو به هر سختیی بود کشوندیم بالا ولی تو جایگاهش جا نشد! دوباره به سختی آوردیمش پایین! چقدر استرس کشیدم براش. بابا گفت میتونه دستگاه جوشکاریشو بیاره و درستش کنه ولی من حاضر نیستم دوباره تو اون صحنه های استرس زا حضور داشته باشم و وقتی من نخوام، فکر کنم هیچکس دیگه هم اهمیت نمی‌ده.. و گیاه قشنگم پژمرده می‌مونه. داره گریه‌م میاد. حس میکنم بار کولر برای دوش من زیادی سنگینه. حس می‌کنم دختر بزرگ و مستقل درونم داره کم‌کم بار و بندیلشو می‌بنده و از وجودم می‌ره و من و یه دختر کوچولو تنها می‌مونیم..


آخر شب بود. وسط زمستون. کلی بارون اومده بود و هوا به شدت سرد بود. کلی لباس پوشیدیم رو هم و با داداشم از خونه زدیم بیرون. یه مسیر طولانی رو پیاده‌روی کردیم. هر چند دقیقه یکبار از شدت باد که جهتش روبه‌رومون بود و مستقیم به صورتامون میخورد برعکس راه میرفتیم. ماشین ها رد میشدن و احتمالا با خودشون فکر میکردن دیوونه ای چیزی هستیم😂

مسیرو برگشتیم. به خیابون خونه رسیدیم ولی یه نگاه به هم انداختیم و گفتیم نه هنوز بیشتر بمونیم. پس ازش رد شدیم و رفتیم به ادامه‌ی راه که سربالایی بود. هندزفری هم زده بودم و آهنگای چنلمو واسه خودم پلی کرده بودم. با هم می‌گفتیم و می‌خندیدم و هر لحظه بهش اعلام میکردم که دارم یخ میزنممم. بازم یه جاهایی از مسیرو برعکس قدم میزدم، و در این حین پام رفت تو یه چاله‌ی آب. عکس العملمون فقط خنده بود:))

آروم آروم برف شروع کرد به باریدن. کلی ذوق زده شدم. باد همچنان شدید بود. برف هم همینطور. مطمئنم بینیم قرمز شده بود. دندونام از سرما میلرزید و میخورد به هم ولی همچنان تسلیم نشدم. ماشینای بیشتری از کنارمون رد می‌شد همه اومده بودن اولین برف زمستونو ببینن ولی هیچکس اون اطراف پیاده نبود. یه تاکسی برامون بوق زد و میخواست وایسته که دست تکون دادیم و گفتیم نه مرسی. دیگه قدم زدن فایده نداشت. شروع کردیم به دویدن. می‌خندیدیم و می‌دویدیم و هرچی میرفتیم بالاتر باد شدیدتر میشد.

یادم نیست ساعت چند شده بود یک یا دو. بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم. از تو یکی از کوچه ها میان‌بر زدیم. برف همچنان می‌بارید. آروم. ماهم دیگه آروم شده بودیم. نگاهم به آسمون بود. به دونه های برف. و واسه اولین بار داشتم خونه ها رو هم دقیق تر می‌دیدم. معماریاشون همراه برفی که می‌بارید چقدر قشنگ بنظر می‌رسیدن.

خلاصه اون شب برگشتیم خونه یخ زدیم ولی خیلی خوب بود. فقط همون شب نبود. بیشتر شب ها و روزهای زمستونو پیاده روی رفتیم. یه شب دیگه هم که برف بیشتر بود رفتیم برف بازی دستامون از شدت سرما سوز میزد ولی می‌خندیدیم. از سرسره سر خوردیم و پروانه برفی درست کردیم.

۰ ۴

ماه کوچولوی دلنشین

حواسم به صفحه ی گوشی بود و دستم رو صورتم. مامان گفت: انقدر دست به جوشات نزن صورتت کلی لک افتاده. بابامم پشت سرش گفت: نکن دیگه صورتتو خراب کردی.. حقیقتش خیلی تلاش کردم که دست به صورتم نزنم ولی هنوز موفق نبودم. دوباره بعد از چند دیقه مامان داشت درمورد لکه های صورتم حرف میزد.. چند لحظه نگاهش کردم و گفتم: ماهو دیدی روش لک داره ولی بازم ماهه؟ منم ماهم! :)) لبخند زد.

امروزو با داداشم با موتور مسیرامون رو رفتیم. اولش خواستم منو با خودش ببره محل کارش تا ببینیم آیا خوابی که دیشب دیدم به حقیقت می‌پیونده یا نه؟ خوابم این بود که یه شخص از محل کارش عاشقم شده بود شدیدا. در حدی که من حرف میزدم و عاشق تر شدنشو حس میکردم.😂 من تو خواب خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم از عشق زیادش، ظرفارو برام شسته، خونه رو مرتب کرده و حتی حس کردم وقتی خواب بودم چقدر عاشقانه نگام کرده! ولی خب از رفتن به محل کار داداش پشیمون شدیم. یه خواب بوده دیگه. ولوم کن:))

داشتیم می‌رفتیم سمت کتابفروشی تا من برم سراغ کارم. ولی حقیقتا دلم میخواست برم یه جای دیگه. ولی نمیدونم کجا. گشتن الکی تو شهر و بازارو دوست ندارم. و جای خاصی هم برای رفتن نبود. یاد دوچرخمون افتادم که تعمیرگاهه گفتم بیا بریم ببینیم اگه درست شده من با دوچرخه بقیه راهو بیام. گفت مطمئنی؟ راهش خیلی دوره ها. خب ازین گزینه هم پشیمون شدیم. گفتم باشه ولش کن. 

و در ادامه‌ی راه با خودم فکر کردم کاش ترنم الان می‌بود و می‌رفتیم یکم می‌گشتیم. گشتن تو بازار دوتایی باز بهتره تا تنهایی. ولی خب باید می‌رفتم سراغ مغازه‌م. و نمیدونستمم ترنم اصلا کجاس و احتمالا اگه میخواستم بریم بیرون باید از قبل بهش می‌گفتم‌.

رسیدیم کتابفروشی داداشم که دید دلم بیرون میخواد، گفت من برم کارم تموم شد میام بریم سراغ دوچرخه باشه؟ گفتم باشه:))

کتابفروشیو باز کردم، مخزن کولرو پر از آب کردمو روشنش کردم، داشت از یه جاییش نشتی میزد. یکم باهاش ور رفتم و درستش کردم. بعد دیدم که پاکتای بسته بندیم‌ تموم شده، پس شروع کردم به پاکت ساختن. و مقدار زیادی پاکت ساختم. حین پاکتسازی ترنم زنگ زد و گفت تا کی هستی؟ یکم بیشتر بمون که میخوام بیام ازون لایت پنلای کتاب بگیرم ازت. واسه آخر شب کتاب خوندن شدیدا لازمش دارمم. گفتم باشه.

بعد از پاکت ساختن کتاب خوندم. بعد از کتاب خوندن، گل‌های مجازیمو آبیاری کردم. و بعدش رفتم سراغ فیلم دیدن. داداشم کارش طول کشیده بود و هنوز نیومده بود. اولای فیلم بودم که یهو ترنم اومد. از ورود یهوییش ترسیدم، ولی از دیدنش خوشحال شدم و گفتم ترسوندییم.. بغل کردیم و بعد رفت سراغ لایت پنلا. بعدش گفت میای بریم کیوت شاپ سر خیابون. گفتم آرره. ساعتو نگاه کردم. ساعت کاریمم تموم شده بود. گفتم اتفاقا امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد باهم بریم بیرون. گفت خب زنگ میزدی بهممم امروز من خونه بودم. گفتم آخه وقتی داشتم میومدم کتابفروشی به ذهنم اومد و اونموقع دیگه باید میومدم سرکار.

خلاصه رفتیم کیوت شاپ. تو راه آروم آروم قدم زدیم و کلی حرف زدیم. بیشتر ترنم حرف زد. رسیدیم کیوت شاپ. ترنم دستمال کاغذی کوچولو با طرحای کیوت خرید. منم کلا کارتمو برنداشته بودم، چون در مقابل لوازم تحریر و کیوتیجات نمی‌تونم خودمو کنترل کنم و زیادی می‌خرم. پس جهت خنثی‌سازی این دفعه کلا کارتمو با خودم نیاوردم! تو راه برگشت دوباره خیلی آروم آروم قدم زدیم. متوجه شدم که پیش ترنم کیوت ترین نسخه‌ی خودمم. با اینکه ترنم ازم کوچیکتره ولی من احساس بزرگتری نمی‌کنم! بعد وسطای راه فکر کردم که اگه منم بخوام بیشتر حرف بزنم، چی دوست دارم بگم. چیز خاصی به ذهنم نیومد. همین که راحت می‌تونستم پیشش سکوت کنم هم یکی از خودم ترین نسخه‌های خودم بود و همین‌خودش خیلی خوبه.

تو کیوت شاپ تصمیم گرفته بودیم که با هم بریم کافیشاپ. و کافیشاپ مسیرش دوباره از جلوی کتابفروشیم رد می‌شد. پس این‌دفعه رفتم کارتمو برداشتم. این یکی کافیشاپو خیلی وقت پیش دو سه بار اومده بودم ولی خوشم نیومده بود از فضاش. تازگی تغییر دکور داده بودن و فضاشونو روشن تر کرده بودن، بخاطر همین گفتم فکر کنم الان حس بهتری داشته باشه پس اوکی بریم. رفتیم و روشن تر بودنش نسبت به قبل خوب بود برام. ولی بوی عودش همچنان زیاد بود. وایب رضا پیشرو و om داشت کافهه قبلا . ازون وایب، الان بوی عودش مونده بود.

چندین تا کتاب گذاشته بودن رو طاقچه. قبل نشستن من رفتم یکیشو برداشتم با خودم بردم سر میز. ولی انقدر روند انتخاب سفارشمون طول کشید و پر چالش بود که اصلا نتونستم کتابه رو بخونم و ببینم چیه. در نهایت بعد از اونهمه فکر، کیک و بستنی سفارش دادیم:)) تو منوشون تو قسمت شیک و قهوه، یه چیزی به اسم کافشون داشتن سر همون کلی شوخی کردیم و خندیدیم:))

چند دیقه بعد دیگه بوی عود طبیعی شده بود. دو تا دختر دیگه اومدن کافهه. میز کناریمون نشستن. دیدم نسبت به من و ترنم آرایشی ترن! ینی مثلا مژه داشتن، ناخن داشتن و ازین قبیل. منو ترنم به زور یه ریمل و تینت داشتیم. تو گوش ترنم گفتم از نچرال بودنمون خوشم میاد.

کیک و بستنیمونو خوردیم. سر حساب کردن دعوا نکردیمD: و قبل ازینکه بریم، ترنم گفت بیا جلوی آیینه عکس بگیریم. گفتم باشه. چندین و چند تا عکس گرفتیم و بازم خندیدیم کلی. گفت عکسا رو برام بفرستی همه‌ی همشو. حتی اونایی که بنظر خراب شدن. گفتم باشه. قبل اینکه بریم بیرون، عکسا رو دیدم. زیادی نچرال و بدون آرایش بودیم. استایلمون معمولی بود. ولی خنده هامون واقعی بود. (تو عکسا، لکای صورتم خیلی به چشمم اومدن)

رفتیم بیرون. قبلش زنگ زده بودم داداشم بیاد دنبالم. ترنم هم میرفت خونه ی خالش که همون نزدیک بود. کلی ابراز خوشحالی و تشکر کردیم و خداحافظی کردیم. دوباره کیوت بودنم به چشمم اومد. چقدر گوگولی دست تکون دادم براش!:))

ترنم ۶ سال ازم کوچیکتره! و من کنارش انگار ۶ سالمه! عجیبه؟

۴ ۳

اینکه ریشه درونی مشکلتو تو وجودت پیدا کنی, خودش به تنهایی برای بهبود یه قدم بزرگه

امیدوارم این اثر متداوم باشه. البته که کم پیش میاد یه چیزی برای همیشه متداوم باشه ولی خب..

اثر چی؟ کتاب جدیدی که شروع کردم به خوندن. حالا نمی‌دونم واقعا تاثیر کتابه‌ست یا چی؟

به هرحال کمبود نت داره یه چیزای زیبایی به زندگیم اضافه می‌کنه!

مثلا دارم می‌تونم راحت تر اینجا از خودم بنویسم. یا حتی باعث شده تلفن زدن برام راحت تر باشه؟! دلم واسه دوستام بیشتر تنگ میشه و بهشون زنگ می‌زنم! جللخالق چجوری نوشته میشه؟

حتی دیروز با اون دوستم که گفتم خیلی از هم دور شدیم چون حس میکنم خیلی متفاوتیم هم تونستم زمان بهتری رو کنارش بگذرونم! حتی زنگ زدم به اون یکی دوستم که گفتم هر صد سال یبار می‌بینمش و قراره برم ببینمش؟! بزنم به تخته؟

ترنم رو هم امروز بعد از دو سه هفته دیدم و چقدر دیدنش خوب بود! فکرشو میکردی؟ ترنم اون دوستیه که قبل ازینکه دوستم باشه، وقتی واسه اولین دفه ها میومد کتابفروشی کلی استرس میگرفتم!:/ و از دیدنش فراری بودم؟! میتونم بگم برگام؟ چون اون روزها انقدر دیدن آدم‌ها برام سخت بود که مچاله می‌شدم زیر تخت. همون پستی که قبلا قبلا‌ها نوشتم! این حال و هوا قراره پایدار بمونه؟ امیدوارم. البته اشکالی هم نداره اگه نموند. مهم الانه که داره جالب میگذره!


فکر کنم اینکه آدم گره های ذهنشو پیدا کنه خودش کلی تسکینه؛ و بدون اینکه لازم باشه بیفتم به جون اون گره ها یکم اوضاع برام شفاف تر شد. و انگار خود به خود پذیرفتم؟ کنار اومدم؟ و پیش میرم!

۴

عریان کردن ذهن

احساس میکنم دلم میخواد بیشتر بنویسم. راحت تر بنویسم. یه سری چیزایی که هیچوقت مستقیم ننوشتمشون رو مستقیم بنویسم.

یکی از بزرگ‌ترین موضوعات زندگیم در این چند وقت اخیر به وسیله‌ی جنگ ۱۸۰ درجه تغییر کرد. حس می‌کنم خیلی به صلاحم بوده! شاید بعدا واضح تر نوشتمش. شایدم هیچوقت ننوشتمش.

ولی اینکه آدم بخواد خودش رو واضح برای کسی بیان کنه خیلی کار ریسکیی بنظر میاد! فکر کنم امشب این کارو کردم! خودم رو برای یه نفر واضح گفتم. یا شاید نه همه‌ی خودم رو ولی یه سری افکاری که گفتنشون برام سخت بود و در تنهایی ها و در خفا ازشون مینوشتم رو برای یه نفر، مستقیم نوشتم! اونقدری که فکر میکردم ترسناک نبود.

شاید حالا دیگه به اندازه‌ی قدیم ارتباط گرفتن برام سخت نیست! کل موضوع بحثمون همین ارتباط گرفتن شد! بهم گفت اتفاقا خیلی خونگرم برخورد کرده بودی. و من گفتم که خب دو نوع ارتباط داریم اینجا، در واقعیت و در مجازی. و من در مجازی اوکی ترم. چون اکثرا با نوشتنه ولی در واقعیت خب متفاوت و سخت تره. الان دارم فکر میکنم شاید در واقعیت ارتباط گرفتن نیست که برام سخته. شاید یه چیز دیگست قبلش! اون چیه؟

چندین هفته‌ست که من بیرون نرفتم. جای خاصی نرفتم. با شخص خاصی ارتباط برقرار نکردم. جز داداشم! و دوستان مجازی! از یکی دیگه از دوستان نزدیک در واقعیت هم مقدار زیادی فاصله گرفتم. خب اولش حس کردم مشکل از اونه که باعث شده من انقدر ازش فاصله بگیرم. ولی الان دارم می‌بینم که طبیعتا مشکل از خودمه. اون همونه که همیشه بوده! من تغییر کردم. و شایدم اصلا این اسمش مشکل نیست و چیز خوبیه. بعضی وقتا آدم ممکنه با شناخت خودش متوجه بشه که بعضی اشخاص براش مناسب نیستن! ولی چقدر پذیرفتنش سخته نه؟ ازینطرف حس میکنم زیادی سخت گرفتم.. ولی خب ما دو تا چیز کاملا متفاوتیم. افکار متفاوت، عقاید متفاوت و دیدن چیزایی که انتظارشو نداشتی از طرف! و یهو حس میکنی دیگه نمی‌تونی بیشتر از این با اینهمه تفاوت کنار بیای و در برابرش سکوت کنی! پس بیایم الکی خودمو تو دو راهی قرار ندم و بگیم که این دوری به صلاحم بوده و برام درسته. دوستی های دیگه‌م چی؟ دوستایی که چندین بار گفتن بیا پیشمون، ازم خواستن وقت بگذرونم باهاشون و من فقط گفتم باشه ولی هیچوقت نرفتم پیششون! چرا دوری میجویم ازشون؟ خب حس میکنم با اوناهم وجه مشترک زیادی ندارم. حس می‌کنم نمیتونم درمورد چیز خاصی باهاشون صحبت کنم! حس میکنم زندگیامون زیادی متفاوته و وجه اشتراکی نیست. حس میکنم اگه چیزی درمورد خودم بگم درک نمیشم؟ حس میکنم براشون ممکنه خنده دار باشه؟ حس میکنم اونقدری دنیاشون متفاوت هست که پشماشون بریزه از دنیای من! البته که یکیشون همیشه میگفت تو خیلی عجیب و متفاوتی! ولی همچنان باهام دوست بود. تو یه برحه‌ی زمانی دوست صمیمیم بود. هنوزم هر صد سال یبار که همو می‌بینیم صمیمی برخورد می‌کنیم. اما من تمایلی به زودتر از هر صد سال یبار دیدنش ندارم!

چرا از حرف زدن فراریم؟ حرف زدن با همه! شایدم نیستم نمیدونم. شایدم هستم. امشب نبودم. ولی بقیه‌ی وقتا بودم. احساس میکنم خیلی از گره های ذهنیمو باز کردم، اما همچنان یه سری گره ها مونده که اتفاقا اصل کاریا اونان. و انگار گره کورن! شاید باید با قیچی ببرمشون و اون تیکه رو دور بندازم! ولی مگه آدم می‌تونه یه تیکه از خودشو دور بندازه؟ 

بنظرم این دفعه نه بیام ازش فرار کنم، با گفتن اینکه خودمو همینجوری بپذیرم؛ نه بیام به خودم سخت بگیرم و خودمو یهو در سختی قرار بدم. یه حرکت خیلی نرم! چیکار می‌تونم بکنم؟ سعی کنم با آدمای جدید یه کوچولو دوستانه تر برخورد کنم؟ فقط یه کوچولو! ولی خب چجوری؟ خب مشخصا با همه که نمیشه ولی با بعضیا میشه. مثلا با پرسیدن یه سوال عمومی! مثلا گفتن درمورد آب و هوا. یا پرسیدن درمورد کتاب مورد علاقه‌ش. اوه شت اگه اون نخواد جواب بده چی؟ خب نخواست که نخواست از الان چرا به همچین چیزی فکر میکنم؟! 

قبل همه‌ی اینا من به یه چیز دیگه نیاز دارم. یه کولر درست و حسابی برای کتابفروشیم!

امروز چه چیزای برگ ریزونی تو‌دفترم نوشتم. امیدوارم کسی نخونتشون. یا اگرم خوند کسی باشه که درک کنه و بتونه کمکی هرچند کوچیک درموردشون بهم بکنه! باید فردا رو‌ ویژگی های مثبتم زوم کنم؟ چون امروز هیچ ویژگی مثبتی در خودم نمی‌دیدم. هیچ دستاورد خاصی در خودم نمی‌دیدم. با اینکه مگه امکان پذیره همچین چیزی. قطعا یه سری چیزای مثبت دارم. قطعا کلی دستاورد دارم. ولی چقدر سخته دیدنشون! کلی موضوع دیگه هست که فشار میاره. ولی الان مهمترینش کولره! مغزم دیگه کار نمی‌کنه تو گرما. بعد ازینکه گرما برطرف شد، می‌تونیم بقیه‌ی گزینه ها رو بررسی کنیم‌‌.


من حس میکنم کسی منو نمیخواد؟ حس میکنم دوستداشتنی نیستم؟ واسه همین دوری می‌جویم؟ حس می‌کنم حرف‌هام عجیبن و جالب نیستن؟ حس می‌کنم دغدغه‌هام چیزای عادیی نیستن یا برای بقیه دغدغه نیستن؟ واسه همین با بقیه کمتر حرف می‌زنم؟ حس ‌میکنم اگه بیشتر حرف بزنم ممکنه عجیب بنظر بیام؟ دوست‌نداشتنی بشم؟ شخص مقابل ازم فاصله بگیره؟ نکنه واسه همین قبل اینکه کسی بخواد ازم فاصله بگیره، خودم فاصله رو حفظ میکنم؟ شت شت شت. حالا با این دونسته ها چیکار کنم؟ اینا همون گره های کورن!

۳

یعنی دوباره برگشتم سر خونه‌ی اول؟

از مامان پرسیدم، قبل از اینها هم انقدر اتفاقات و بلاهای طبیعی و غیر طبیعی بودن؟


کسی هم هست که سلامت روان داشته باشه؟

هر وقت به مشکلات و فشارهای روانی خودم رو میارم این سوال میاد تو ذهنم.

تازه متوجه فرسودگی‌هام شده بودم. داشتم برنامه می‌ریختم که چطور از خودم مراقبت کنم تا حال و هوام بهتر بشه.. چقدر سخته اسمشو آوردن. جنگ! برنامه ریختن معنیی نداره تو این اوضاع. شایدم داره! ولی خب نداره.

عذاب وجدان می‌گیرم از اینکه بخوام به فرسودگی‌هام یا مشکلات خودم بپردازم!


احساس می‌کنم گرما داره کم‌کم تمام سلول های مغزمو از کار میندازه.

احساس میکنم دارم فرو می‌رم. احساس می‌کنم هیچ کاری از دستم بر نمیاد.

احساس میکنم اینکه خودم با خودم حرف بزنم کافی نیست!

احساس می‌کنم نمی‌تونم از پس کارام بر بیام.

کاش می‌شد فرار کرد. از همه چی. ولی جایی برای فرار نیست.

خسته‌م از قوی بودن. من هیچوقت قوی بودم؟ بودم!

احساس می‌کنم خیلی تلاش می‌کنم ولی تلاشام نامرئی‌ان.

احساس می‌کنم از خودم هویتی ندارم.

حس میکنم هیچکس نیستم.

۳

فرسودگی

دچار فرسودگی شدم.

۶
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان