یک آدم چند بار میتونه عاشق یک نفر بشه؟
احساس میکنم دوباره معشوق شدم.
Butterflies in my stomach
یک آدم چند بار میتونه عاشق یک نفر بشه؟
احساس میکنم دوباره معشوق شدم.
Butterflies in my stomach
حس میکنم گریه دارم.
البته که غمگین نیستم. حالمم بد نیست. اما حس میکنم گریه دارم.
از چی بگم برات؟
دیشب آبجی کوچیکه حالش خوب نبود. تب داشت. مامان بهش شربت داد. منم پیشش موندم و دستمال خیس میکشیدم رو پیشونیش و گردنش. یکم بهتر شد. اما گفت احساس سنگینی دارم. دلش دوش گرفتن میخواست. کمکش کردم دوش بگیره. بعد موهاشو خشک کردم. حالش بهتر بنظر میومد. دیگه خوابیدیم.. و صبح زودتر بیدار شدیم و بردیمش دکتر. یه ساعت طول کشید تا دکتر بیاد. در همون حین داشت دوباره تبش شدید میشد. بابا شربت گرفت و مامان بهش شربت داد. و من بردمش تو ماشین تا دکتر میاد یکم بخوابه. دکتر اومد. نوبتمون شد. نسخهش سرم و آمپول داشت. از سرم بیشتر میترسید. گفتم سرم دردش از آمپول کمتره. به هر حال بدون مقاومت از پس هردوشون بر اومد. چقدر شجاعه این بچه. مامان تو اتاق گرمش بود. بهش گفتم بره تو راهرو. رفت ولی هی بهمون سر میزد. رو تخت کناری دراز کشیدم و با آبجی حرف میزدیم. دو سه نفر مریض دیگه اومدن و آمپول و سرم داشتن. یه خانومه یکم چهرهش برام آشنا بود اونم انگار میشناختمون. باهامون حرف زد. به آبجیم گفت کلاس چندمی؟ مطی گفت دارم میرم کلاس پنجم. رو به من گفت شما هم میری مدرسه؟ خندیدم گفتم من خیلی وقته مدرسهم تموم شده. گفت عه؟ گفتم آره ۲۵ سالمه. گفت جدی میگی؟ مامانم و آبجیم گفتن اوو ۲۵؟ ۲۵ نیستی هنوز! گفتم ده روز دیگه که این حرفارو نداره. انگار اوناهم باورشون نمیشد چه برسه به خانومه! خانومه گفت نمیخوره ۲۵ سال بهت. منتظر بود بگم آره شوخی کردم ۱۹ سالمه. به هر حال همیشه راضی بودم از اینکه سنم کمتر بنظر میاد.. بعد از تموم شدن سرم، رفتیم لوازم تحریر بگیریم برا مدرسهی آبجی. از تو فروشگاه زیبا واسش دفترا و وسایلای خوشگل جمع آوری کردیم. اون وسطا من یه کوله ی فانتزی خیلی کیوت پیدا کردم. که دلم خیلی خواستش. مامان گفت همین چیزا رو استفاده میکنی که فکر میکنن هنوز بچه ای! گفتم خب فکر کنن. من راضیم. اینا هم قشنگن آخه! هی نگاش کردم و تو دستم چرخوندمش ۸۰ درصد میخواستمش. به هر حال گذاشتمش سر جاش. و اومدیم به فروشگاه خودم. بچه ها همون موقع رسیدن. بچه هایی که مشتریای همیشگیمن. درو باز کردم و اومدن تو مغازه. مطی و مامان و بابا هم رفتن تو خونه و ازونجایی که داداش همیشه چایی آماده داره، نشستن تا چایی بخورن. مطی دلش میخواست بمونه اما گفتم برو پیش مامان. بیشتر میتونه حواسش بهت باشه. استراحت کن تا حالت خوب بشه. پس مامان بابا و مطی رفتن. من و داداشم موندیم.
تو مغازه نشستم. دو سه نفر مشتری دیگه هم اومدن و رفتن. یکم بعد رفتم پیش داداشم. باهم حرف زدیم و خندیدیم. با خودم فکر کردم که غذا چی درست کنم. یکم تصمیم گیری سخت بود. ولی خب بالاخره یه تصمیمی گرفتم. برگشتم تو کتابفروشیم نشستم پشت میز. گوشیمو برداشتم و یه سر رفتم تو چنل تلگرامم. عضو جدید داشتم. آخرین پستای چنلمو مرور کردم. داشتم یکی از ویدیوهایی که گذاشته بودمو دوباره میدیدم که صدای بوق آقای پستچی رو شنیدم و بعد از چند لحظه خودش جلوی در بود. رفتم بستهمو ازش گرفتمو تشکر کردم. برگشتم تو. خیلی سریع بازش کردم. کتاب های جدید. چقدر زیبا و دوست داشتنی هستن. سفارشیا رو گذاشتم گوشهی میز و بقیه رو داخل قفسه ها. فاکتور رو چک کردمو دوباره رفتم پیش داداش. هندزفری زده بود و تو حال و هوای خودش بود. چند بار بین مغازه و خونه در رفت و آمد بودم. نمیدونستم چه کنم! اینستا رو چک کردم. تلگراممو چک کردم. جواب پیاما رو دادم. یه سر به چنلای بچه ها زدم. حس کردم گریه دارم. و بعد دیدم پنل وبلاگم بازه! پس اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن.. دیروز هم یکی دو باری حس گریه داشتن سراغم اومده بود. ولی هنوز دلیل قانع کننده ای پیدا نشده که گریهم قطعی بشه. دوشنبه تولد دخترعموعه. بنظرت اگه کتاب بهش کادو بدم هدیه ی خوبیه؟ آخه چون کتاب رو از فروشگاهِ خودم برمیدارم حس میکنم شاید از این نظر خوب نیست! فکر میکردم حتما باید یه چیزی بخری! خب کتابارم که خودم خریدم دیگه! میدونی یه حس اینکه کتاب یه چیزیه که دم دستم بوده و برداشتم حالا دادم بهش رو بهم میده! ولی اگه با این فکر، نتونم کتاب بهش هدیه بدم، کلا هیچ هدیه ای بهش نخواهم داد! و خب اینکه بهش هدیه بدم خیلی بهتره مسلما! پس همون کتاب رو بهش هدیه بدم. هوم؟ نمیدونم ارزشمندیش حفظ میشه یا نه؟
یکی از چیزایی که فکر کنم تاحالا بهش اشاره نکردم، اینه که کتابفروشیم وصله به خونه. و منو داداشم تا حدودی مستقل زندگی میکنیم.
کلی حرف دارم. ولی حرررف. متن نیست. حرفه.
سلام من فاطمهم و اولین باره تو زندگیم دوست دارم به جای نوشتن حرف بزنم. بالاخره داره پوسته ی درونی شکافته میشه! و این خوبه ولییی هنوز جرعتشو ندارم! و حس میکنم حرفامم حرف جالبی نیست که مثلا بخوام تو چنلم بذارم یا استوری! چون صرفا از روزمرگیم میخوام بگم. از اتفاقاتی که تجربه کردم و میکنم و حس های روزمره ای که دارم. احتمالا با یه دوست صمیمی این چیزا رو بگی خیلی بهتر باشه.. چون هم خصوصین هم جالب نیست به صورت عمومی هر چیزی رو بگی! ولی برای گفتنشون به دوست صمیمی هم عادت ندارم! حس میکنم اگه برای یه نفر بگم، توقع برام پیش میاد و انتظار دارم که اون شخص باهام همراهی کنه و اگه یوقت اون شخص حوصله نداشت چی؟ پس یجورایی با فقط ویس فرستادن برای اکانت دیگه م و حرف زدن با خودم، دارم از خودم محافظت میکنم! شاید. شایدم احساسات گذرایین اینا و تموم شدن به زودی.. به هرحال یه حرکتی براش خواهم زد.
فکر نکنم دقیقا این باشه، ولی اگه همینطوری پیش برم تبدیل به همون میشه.. بَرِنْسو قراره بهم کمک کنه تا بهش غلبه کنم. برنسو ابرک کوچولوی جاکلیدیمه که البته مدتیه به کیفم آویزون بوده. اونقدری بزرگ هست که مشتمو پر کنه و حلقهش کاملا سایز انگشتمه پس حتی وقتی ولش کنم هم از دستم نمیفته و آویزون میمونه و دوبار سریع میگیرمش. باهاش صحبت کردم و مشکلی نداره که همیشه تو دستم باشه و گاهی هم با ناخنام فشارش بدم. خوشحالم هست که قراره کمکم کنه.
شکل لبای برنسو رو به پایینه و غمگینه. معنی اسمش یعنی تعادل. وقتی خریدمش، موقعی بود که قبول کردم غم و ناراحتی هم بخشی از زندگیه و نباید سرکوبش کرد.. باید اجازه بدی وجود داشته باشه و به زور جلوشو نگیری. پس اسمشو گذاشتم (برنسو:تعادل) تا یادم باشه که بین غم و شادی هم حتی، باید تعادل وجود داشته باشه.
خب همونطور که مشخصه چالشمو ادامه ندادم. خیلی سعی کردم بنویسم. هر شب و روز. ولی خب موفق نشدم. بهتره بذارم نوشتنم هم به روال و با سرعت خودش پیش بره. همینطوری ازش راضی باشم و بهش سخت نگیرم.
برای زبان انگلیسی، هر روز چند دقیقه فیلم با زبان و زیرنویس انگلیسی میبینم. کلمه ها و اصطلاحاتشو ثبت میکنم. معنی ها و گاهی توضیحاتشونو مینویسم و یه جاهایی حرکتای تلفظشو میذارم که یادم بمونه. بعد کلمه ها رو وارد اپ آنکی میکنم. به صورت پشت رو. روز بعدش باهاشون تمرین میکنم. پرسش و پاسخ خوبیه و خیلی بهم کمک میکنه. بعدش دوباره اون چند دیقه از فیلمم رو میبینم و تلفظارو تکرار میکنم. با میکروفون صفحه کلید تمرین میکنم تلفظ هارو و اونم مینویسه. شاید بی عیب و نقص نباشه ولی معمولا هر چی من تلفظشو درست بگم رو درست تایپ میکنه و اگه اشتباه بگم اینم اشتباه تایپ میکنه و اونوقت اشتباهات تلفظمو میفهمم و درستشون میکنم. دو شبه که پادکست گوش دادن هم اضافه کردم به برنامه و اخر شب قبل خواب پادکست انگلیسی گوش میدم. واقعا راضیم از این قضیه و خیلی کمک کنندهست. تایم بیکاریمو کاملا پوشش میده و نه تنها جلوگیری میکنه از سر رفتن حوصله، بلکه تو راه رسیدن به یکی از آرزوهامم هستم.
نمیدونم برای تولدم به خودم کادو چی بدم..
20 روز تا تولدم؛ روز اول:
تو یه محوطه نشستم. نمیدونم کجاست. روی یه سکو. پشتم درخته و یه ساختمون. نمیدونم چجور ساختمونی! از جام بلند میشم. فضا عوض میشه. معلقم. موهام شناوره. توی فضام یا توی آب؟ قابل تشخیص نیست! هم تاریکی و ستاره ها رو میبینم، هم موج و سطح آب! شنا بلد نیستم. دست و پا میزنم به سمت بالا.. و میرم بالا. یهو میرسم به سطح و سرم از آب میاد بیرون. اطرافمو میبینم، دور و برم فضای بینهایته! ستاره های دور دست و تاریکی آبی رنگ! موهام خیسه. زیر پاهام آبه ولی وقتی سرمو میبرم دوباره زیر آب، اونجا هم کهکشان بی نهایته! اما موهام خیس نیستن! و فقط شناورن. ایندفعه به سمت پایین دست و پا میزنم. میرسم به عمق احتمالا آب! ابر میبینم. بهشون میرسم و سرمو ازشون عبور میدم. آسمونه. آسمونه زمین. زمین رو میبینم و آبی آسمون و ابرهایی که الان لابهلاشون قرار دارم. خودمو کامل از آب جدا میکنم و انگار که یه بند نامرعی رو بریده باشم، پرت میشم پایین! با سرعت میرم به سمت پایین ولی ترسناک نیست! کمکم سرعت کم میشه. موهام از باد به سمت بالا در حرکتن. دستامو باز میکنم و چشامو میبندم تا اینکه چند لحظه بعد.. انگار یهو یه شوک بهم وارد شد! چشامو سریع باز کردم. تو یه تخت خواب گرم و نرمم. خیلی نرم! جنس پارچهش ابریشمه؟ تکتک سلولهام غرق در احساس نوازش شدنن. موهام رهان روی بالش. کمکم اطرافم جلوی چشمم پدیدار میشه. یه اتاق روشن سفید رنگ و روبهروی این تختی که من تو نرمیش غرقم، دیوار و تیکه ای از سقف شیشه ایه. سقف ارتفاع زیادی داره. پشت شیشه ها درخت میبینم و سرسبزی و باد و نور ملایم که خیلی آروم میتابه. همونطور که پتو دورم پیچیده شده از جام بلند میشم و به دیوار شیشه ای نزدیک میشم. بهش میرسم. کف دستمو میذارم روش. به وجد اومدم. سراسر وجودم پر از شوقه از اون زیبایی گسترده ای که در حال دیدنشم! اون زیبایی گسترده رو با چشم نمیبینم ولی.. کف دستم که بنظر میاد روی دیوار شیشه ایه، داره اون زیبایی رو لمس میکنه! عجیبه نه؟ چشمم چیزیو نمیبینه. اما دارم حس میکنم. با تمام وجودم. اون لمس چیو داره به وجودم تزریق میکنه؟ کف دستم متصل شده به چی؟ به خودم میام و اطرافم تاریکه. تاریکه تاریک. فقط منم. وسط تاریکی محض. و دستم که انگار هنوز روی همون سطحه و ازش نور میتابه! کف دستمو میارم به سمت خودم. همچنان نورانیه! خیلی نورانی. میذارمش رو قلبم. چشامو میبندم و تپش آروم قلبمو میشنوم. حالا انگار تو جود خودمم. غرق تو وجود خودم. یه جایی تو قلبم.
نسبت به تعارف بیگانهم انگار. یا استفاده از کلمات رو برای مکالمه های تکراری روزانه بلد نیستم؟! یا کلاً با تعارف بیگانم اینو اینجوری بگیم بهتره. مثلاً اگه کسی تعارف کنه بیا بریم خونمون، خوب بعضیا تعارفشون سطحیه و یه جوریه که مشخصه این یه تعارفه اما یه سری افراد یه جوری تعارف میکنند که آدم فکر نمیکنه اون فقط یه تعارف باشه نمیدونم شایدم واقعاً تعارف نیست ولی لطفاً اگه کسی با من تعارف داره تعارف نداشته باشه چون من هم متقابلاً تعارف ندارم و معمولاً تو چیزایی که بقیه به طور معمول تعارف دارند تعارف نمیکنم😂 اینو باید روی پیشونیم بچسبونم. فکر کنم و یه چیز دیگه که او مای گاد ببین خودم اصلاً بلد نیستم تعارف کنم.. چیه این تعارف چقدر مسئله پیچیدهای شد برام! ببین الان مثلاً داییم اومد از نونوایی کناری نون بگیره و کارتاشو یادش رفته بود و من کارتمو دادم تا نون بگیره و وقتی اومد ازم پرسید که چقدر شد من نگفتم که چیزی نشد لازم نیست، خیلی مستقیم جواب سوالشون رو دادم و گفتم که ۳۹ تومن و بعدشم تعارف نکردم که چیزی نیست بابا برین باشه بمونه. و وقتی که داییم یک ۵۰ تومنی آورد داد بهم اون موقع یادم اومد که بابا ولم کن. تعارف!!!! دایی خیلی به گردن من حق داره آره فکر کنم جملهاش درست باشه بیشتر از اینا به گردن ما حق دارین یه همچین چیزی ..
خوب و به هر حال من اون ۵۰ تومن رو برگردوندم. اوکی کار خوبی کردم ولی اینکه همون اول تعارف نکردم یه ذره برام عجیب شد خوب اشکال نداره به هر حال اینم مدل منه خوبیش اینه که حداقل در آخر اون کار درسته رو انجام دادم.
خوب داشتم فکر میکردم که یک چالش ۲۰ روزه برای خودم بزارم که البته ایدهاش رو از یه دختر زیبایی توی اینستا که ساکن کره جنوبیه برداشتم. این چالش ۲۰ روزه از این قراره که ۲۰ روز تا تولدم هر روز یک متن جالب باید بنویسم. حالا اون هر روز باید یه ویدیو بذاره. من اینو به نسخهی وبلاگیش تبدیل کردم. البته هنوز نمیدونم که این متنها باید در مورد آها چرا نوشتم! تو دفترچهام نوشتم. ۲۰ روز تا تولدم هر روز با یه متن در مورد رویاهام. زندگی در رویاها. یه خاطره از آینده! ایده جالبیه. چالشی؟ میتونستم یه چیز چالشی تر داشته باشم؟ فعلاً همین خوبه. از کجا معلوم شاید همین خودش به اندازه کافی و حتی بیشتر چالشی باشه! به هر حال اگه خواستم تغییرش بدم اطلاع میدم .
دیگه براتون بگم که الان برای نوشتن این پست دارم از این میکروفون صفحه کلیدم استفاده میکنم و من دارم حرف میزنم و اون داره برام تایپ میکنه. و چقدر خوبه خیلی سریع داره کارم پیش میره. فکر کنم یکی دیگه از دلایلی که این مدت کمتر مینوشتم این بوده که باید تایپ میکردم. البته که تایپ کردن خودش یه چیز لذت بخش و حتی مدیتیشنطور باید باشه، ولی تو این روزها برای من اینطور نیست. احتمالاً خودم رو با کارهای دیگهای درگیر کردم. احتمالاً نه. قطعاً! به خاطر همین حس و حال اینکه بخوام تایپ کنم و وقت و انرژیش رو حتی ندارم؛ پس الان این بهترین ایده بود برای پست گذاشتن البته اینو نمیشه به عنوان اون پستهای چالشی ۲۰ روز تا تولدم در نظر گرفت. یعنی باید امروز در واقع با این پست دو تا پست بذارم چون امروز اولین روز از ۲۰ روز تا تولدمه!
شاید بهتر باشه که پست چالشمو توی اون یکی وبلاگم بذارم. فکر میکنم عادت کردم به دیر پست گذاشتم و اینکه الان بخوام تو یه روز ۲ تا و در روزهای آینده ۲۰ روز پشت سر هم پست بزارم احساس میکنم خیلی زیاده و خیلی شلوغ کننده..
و آیا اصلاً میتونم؟ خیلی راحتتر میشه اگه این چالش ۲۰ روزه رو توی دفترم انجام بدم! اما قراره با این چالش از منطقه امنم بیام بیرون پس توی وبلاگم انجام میدم. یه لحظه ناراحت شدم از بابت اینکه این وبلاگ عزیز دیگه برام حس خونه و راحتی رو نداره. آره حس عجیبیه نمیدونم میتونم اون حسو برگردونم یا نه پس بیا یه قرار جدید بزاریم من امروز اون متن رویاییم رو خواهم نوشت اما سعی میکنم حس وبلاگیم رو برگردونم حس راحتی رو منظورمه و اگه برنگشت میریم به وبلاگ جدید. نمیدونم باید یه برنامه درست و حسابی برای وبلاگم بریزم اصلاً شاید با پست کردن همین پست اون حس برگشت. ته دلم حس میکنم یه جورایی میخوام پستام دیده بشن و اینکه پشت سر هم پست بذارم احتمال دیده شدنشون کمتر میشه! اوه این یه راز بود از اونایی که معمولاً نباید بیانش میکردم ولی خب خودمونیم بزار راحت باشم. همه از این حسا دارن.
عجیبه عجیبه حسهای متناقضی رو حس میکنم. اوکی میدونم باید چیکار کنم. باید دوباره حس کنم که اینجا دارم برای خودم مینویسم. یا... میتونم این وبلاگو همینطوری برای پستهای دورتر و محتوای گوشت و جوندارتر نگه دارم. یعنی این باشه وبلاگ افکار عمیق و اون یکی وبلاگم بشه وبلاگ دیلی.یس فکر کنم این بهتر باشه!
خوب الان دیگه باید بیام و کل این متن رو بررسی کنم و اونجایی که لازمه رو نقطه بذارم و کلمههایی که اشتباه شده رو درست کنم. ولی واقعاً چیز خوبی بود این میکروفون تایپ گو واقعاً متشکرم از کسی که بهم معرفیش کرد: جو
نی نی ها. نی نی ها برام جذاب شدن. نی نی هایی که نی نی بودنشونو دیدم و الان دیگه کاملا نی نی نیستن. مثلا اون نی نی ای که داره کم کم دو سالش میشه و پیچ اسباب بازیشو خودش با اون انگشتای کوچولو می بنده.. یا انقدر مستقل هست که وقتی تشنه ش میشه به جای اینکه بگه آب میخوام خودش بطری آب رو برمیداره خودش در بطری رو باز میکنه و آب میخوره.. تازه چی؟ خودشم در بطری رو میبنده و برش میگردونه سر جاش:))
شاید بچه های کمی رو دیدم که با دیدن این موارد انقدر ذوق کردم.. اما به هر حال هرچقدر بچه ها شیرین باشن بازم بچه داری کار بسیار دشواریه. دوست دارم به جای کلمه ی بچه داری از کلمه ی دیگه ای استفاده کنم. فرزندپروری. شاید اگه همه از این کلمه استفاده کنن مسئولیت بیشتری درموردش حس بشه و صرفا فقط چون نوبتشون شده وارد این مرحله نشن.. واقعا فرایند راحتی نیست و آمادگی بسیاری میخواد.. امیدوارم در سال های آینده اگه قرار شد مادر بشم از هر آنچه لازمه ی فرزندپروری هست آگاه باشم و با آمادگی پا در این فرایند هرچند سخت اما زیبا بذارم.
بالاخره شروع کردم و در حال برداشتن قدم های محکمی برای یکی از آرزوهام هستم. یادگرفتن زبان جدید. بسیار هورااا :)) به صورت خودآموز پیش می رم و لازم به ذکره که بسیار لذت بخش است و بسیار خوش می گذرد. خداروشکر
دیگه از چی بگم.. روزهای بسیار زیباییست.. ممممم. باید یاد بگیرم زیبایی ها رو بیشتر به اشتراک بذارم. فکر کنم تا الان بیشتر سختی ها و ناراحتی ها طبع نوشتنمو روشن کردن.
الان در موقعیتی هستم که دارم در زیبایی هر لحظه زندگی میکنم و اما سوالی که برام پیش اومده اینجاست: چرا نمی نویسیشون فاطمه؟ چرا نمی نویسیشون تا هم ثبت بشن و هم ماندگار؟
آپدیت:
خب فکر کنم چون یه مدت خیلی عمیق بودم و متن های عمیق تری نوشتم، و از قضا همونموقع هم خوانندگان وبلاگم بیشتر شدن و بازخورد بیشتری گرفتم، باعث شد که نتونم اونطور که قبلا با خودم راحت بودم، راحت باشم و برای خودم بنویسم بی دغدغه هربار با سطح احساسات و عمق متفاوت... و.. تو همون موقعیت عمیق طوری و بالای منبری گیر کردم!!
خب وقتشه از منبر بیام پایین و برگردم تو اتاقم و چیل کنم و راحت باشم
اولین تجربه ی وبلاگ نویسیم با لپتاپه. و ازونجایی که لپتاپم حروف فارسی نداره داره تجربه ی چالش برانگیز و البته لذتبخشی رو برام رقم می زنه. خب عینکم رو هم گذاشتم رو چشمم و همه چیز عالیه. سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دارم جای حروف رو به ذهن میسپارم..
قبل از اینکه تصمیم بگیرم بنویسم یه ولاگ بسیار لذتبخش از نیکی دیدم و حقیقتا از اونموقع تا الان هنوز تو یه حال و هوای دیگم. یا حتی میتونم بگم تو یه دنیای دیگه.. احساسات زیاد و مفصلی درموردش دارم ولی فعلا بگذریم.
گوشیم رو گذاشتم تو کشو و بستمش. خسته شده بودم ازش.. میخواستم فقط بنویسم و اون فضای شلوغ کلی حواس پرتی میده به آدم..
حس میکنم از یه چیزی عقبم! از یه چیزی جا موندم.. شاید بخشیش مربوط میشه به غذا! آره غذا! مدتیه غذای درست و حسابی نمیخورم. حس میکنم تنوع مواد غذایی که داریم کمه و همچنین تنوع غذاهایی که میپزیم. احتمالا سازماندهی یه لیست جدید از غذاها بتونه کمکم کنه. و البته درست کردن خوابم!
و خرید. نیاز به یه خرید درست و حسابی دارم و باورت نمیشه فاطمه اگه بگم این خرید برای مواد غذاییه نه لوازم تحریر نه لباس و نه ازینجور چیزا. نیاز به لیست غذاهای متنوع دارم. بسیار متنوع. و الان خیلی راضیم از با لپتاپ تایپ کردن ولی باید برم و غذا درست کنم..
یک ساعت بعده.. مشخصا غذا پختم. با اینکه اولش داشتم غر میزدم ولی یکم که گذشت اوضاع برام خوشایند شد. غری که ته دلم بود از برای این بود که دلم میخواست تمرکزم تنها روی غذا پختن باشه ولی باید همزمان حواسم به کتابفروشی عزیزم هم می بود.
حین غذا پزون داشتم به این فکر میکردم که چقدر دلم زندگی های زیادی میخواد.. زندگی های زیاد در جای جای دنیا و هربار با شخصیتی متفاوت. یا شاید فقط تجربه های زیاد در همین زندگی..
چقدر حس کردم که هنوز ساعت های بسیاری هست که دوست دارم با خودم بگذرونم و چقدر زمان های تنهایی زیادی رو نیاز دارم برای زندگی کردن با خودم..
کتابفروشیم رو بسیار دوست دارم ولی حس میکنم هنوز هم دقیقا اون چیزی نیست که دلم بخواد برای بقیه ی تمام عمرم داشته باشمش. (حالا ما اینجا بقیه ی تمام عمر رو بسیار طولانی در نظر میگیریم با اینکه نمیدونیم چخبره ولی خب..)
البته که محتملا این موضوع برمیگرده به همون علاقه ی بسیار برای تجربه ی زندگی های بسیاااار. نمیدونم که ممکنه در همین زندگی تمام تجربه هایی که قلبا دوستشون دارم رو داشته باشم یا نه.. امیدوارم بشه. دوست دارم بنویسمشون ولی فکر نکنم همشون در این پست جا بشن!
غذاهای ساده ی سالم میخوام. و دوست دارم شبها زودتر بخوابم. همچنین صبح زودتر بیدار بشم و به جای آخر شب صبح ها ورزش کنم. دلم میخواد کارهای متفاوتی انجام بدم. زبان های متفاوتی رو بتونم صحبت کنم. به جاهای متفاوتی سفر کنم و حتی در کشور های متفاوتی زندگی کنم.. میدونم ممکنه آسون نباشه.. مثلا زندگی در یک کشور متفاوت.. ولی بیا و با من صادق باش فاطمه.. زندگی همین الانش هم سختیای خودش رو داره و اگه تو اون نگاه زیبا رو به اتفاقات متفاوت حفظ کنی و به مفهوم کالیسای عزیزمون پایبند بمونی متوجه میشی که حتی سختی ها هم زیبان.
حتی سختی ها هم زیبان! چقدر این جمله در درونم وسعت داره...