فرسودگی

دچار فرسودگی شدم.

۶

چه باشی، چه نباشی..

دیشب، دوباره بهت پیام دادم.. نه که بخوام. نه که برنامه‌ریزی کرده باشم. یهو بود. مثل اشک.مثل دلتنگی که بی‌اجازه میاد. تو جواب دادی. ولی با درد. با گلایه، که چرا گفته بودم دیگه پیام ندیم. نمی‌دونستی اون جمله رو وقتی گفتم که داشتم از هم می‌پاشیدم. نه از بی‌احساسی، از بی‌پناهی..

هی می‌نوشتی و پاک می‌کردی. می‌فهمیدم دلت پره، ولی کلماتت می‌ترسیدن از دیده‌شدن. تو هم مثل من، هنوز حرف داری. ولی نه جرأت، نه امید. هیچ‌کدوم‌مون بلد نبودیم مسیرِ درستِ گفتن رو.

آخرش چی گفتی؟ "فقط دوست." چرا اصلاً این تیکه باید تو خوابم می‌بود؟ چرا باید حتی اون‌جا هم دلم بلرزه؟ اون‌جا.. انگار کسی ته خواب منو از جا کند. برگام ریخت. همه‌ی امیدهایی که هنوز گوشه‌ی دلم جون داشتن، زیر این دو کلمه خاک شدن. تو خوابی که همه‌چیش مصنوعی بود، اون درد.. واقعی‌ترین بخشش بود.

نمی‌دونم چرا هنوز میای توی خوابم. نمی‌دونم چرا هنوز نمی‌تونم تمومت کنم. فقط می‌دونم.. هر شب، هر بار، وقتی میرم توی اون دنیای بی‌مرز، تو هنوز اون‌جایی. حتی وقتی نیستی. راستش، روز و شب نداره. تو هنوز اینجایی. خودتم می‌دونی.. می‌دونی که بودن و نبودنت فرقی ندارن. چون چه باشی، چه نباشی.. هستی.

هستی توی خوابم. توی فکرام. توی قلبم. توی لحظه‌هایی که جلوی خودمو می‌گیرم تا بهت پیام ندم. و نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده..

چه باشی، چه نباشی، فرقی نداره..

در هر دو صورت، من‌ به یه اندازه درد می‌کشم.

۴

فاصله‌ی لبریز بودن تا پناه شدن

این روزا یه حس تازه رو کشف کردم؛ حس لبریز شدن.

پر بودم. لبریز بودم، و با این حال همچنان داشت بهم اضافه می‌شد! مثل یه لیوان آب که پر شده ولی هنوزم یکی داره توش آب می‌ریزه.. البته.. با اینکه لبریز شده بودم، ولی سیم‌ها و سرریز شدنم در جهات مثبتی اتصالی کردن:)) و خداروشکر همه چی خوب پیش رفت..

خواهر کوچولوم چند روزی پیشم بود. اینکه هر ساعت و هر دقیقه بدون لحظه ای جدا شدن ازم،  کنارم بود، حس پر بودن بهم می‌داد.. اما همزمان، از بودنش لذت هم می‌بردم. مخصوصا وقتی از ته دل می‌خندید، کیف می‌کرد از بازی کردن، تاب خوردن، یا قدم زدن تا پارک.

این بودنِ طولانی، باعث شد بیشتر دلم بخواد احساساتشو بفهمم. بفهمم چرا بعضی وقتا ، کنار من بودن رو به بودن با مامان و بابا ترجیح می‌ده.. با هم درموردش حرف زدیم. یه جاهایی رو نوشتیم.. چون بغض راه گلوش رو می‌گرفت.. یا بلد نبود بگه.. هنوز ده سالشه آخه.. منم با این سن هنوز خیلی وقتا نمی‌تونم احساساتم رو درست بیان کنم؛ پس بهش حق می‌دم. با هم حس‌هاشو نوشتیم، با هم بغض کردیم، با هم اشک ریختیم، اون اشکای منو پاک می‌کرد، من بغلش کردم، سرشو بوسیدم..

میدونی.. فرقی نداره چند سالمونه. از همون اولِ زندگی، هر کدوممون فقط یه چیز میخوایم؛ اینکه شنیده بشیم. درک بشیم. خودمون باشیم. بدون قضاوت. بدون سرزنش.

یه بچه اگه نتونه احساساتشو به مامانش بگه، پس به کجا باید پناه ببره؟ من نمی‌دونم تو بچگی خودم به کجا پناه بردم.. ولی امروز، برای خواهر کوچولوم، سعی کردم پناه باشم.

از مامان عصبانی یا ناراحت نیستم. غمِ دلم ازونجاست که می‌دونم اونم بلد نیست.. شاید چون تو بچگیِ خودش، اونم پناهی نداشته..

و خب کسی که هیچوقت پناه نداشته، چطور باید پناه بودن رو بلد باشه؟

۵

صرفاً جهت غر زدن

حالوم بد. اعصاب ندارم اصلا.. فضای خونه بهم احساس خفگی می‌ده. پس اومدم بیرون. تو پارکم. رو تاب نشستم. درختا خیلی سبزن. هوا نسبت به روزای پیش کمتر گرمه. باد میاد. کلاهم خیسه پس سرمو خنک تر می‌کنه و این خوبه. دو سه روزه سرم از داخل تو فشاره. دو سه روزه متوهم شدم، نسبت به کسایی که بیرون و اطراف می‌بینم. بیشتر از یه ماهه پول سفارش جدیدم کامل نمیشه.. شاید نباید سبد خرید باز می‌کردم و به جاش همونطوری چند تا چند تا سفارش می‌دادم. با خاطره ها و دلتنگی ها نمیدونم چه غلطی کنم. دستم دوباره سوخت. تاول زد. نمیدونم من بی احتیاطی می‌کنم، یا کلا آشپزی همینه.. تازگیا دیگه نمی‌تونم بدون عینک زیاد دووم بیارم. چشام خیلی اذیت میشن. با عینک هم راحت نیستم. صدای باد هم رو سنگینی سرم تاثیری نداره. دلم میخواد رو زمین دراز بکشم.. ولی بقیه چی میگن؟ بقیه کین اصلا؟ مگه مهمه چی میخوان بگن؟ حس می‌کنم اگه سرم به زمین اتصال داشته باشه بهتر میشه. پس ولش کن. میرم تو همون قسمت مورد علاقه‌م تو پارک. دراز میکشم و آسمون رو از لابه‌لای برگ درختا می‌بینم.

۲ ۵

مهربونی با شکست‌ها

مشمای تخم مرغ‌هایی که گرفته بودم رو برداشتم که بچینمشون تو یخچال؛ تا در یخچالو باز کردم یهو مشما از دستم افتاد و بیشترشون ترک برداشتن! راستش عکس العملم برای خودمم غیرمنتظره بود!

با یه لحن باحال و مهربون گفتم: آیگوووو (ازونجایی که این مدت سریال کره‌ای می‌دیدم، این کلمه نشسته رو زبونم) در ادامه گفتم: چیشدین؟ نگران نباشین الان نجاتتون میدم. بعد با آرامش ورشون داشتم و اونایی که ترک شده بودن رو تو یه ظرف در دار خالی کردم و گذاشتمش تو یخچال.

در آخر به ظرف تخم مرغ و حس خودم نگاه کردم و لبخند زدم:)

...

وقتی چیزی می‌شکنه، نه فقط تخم‌مرغ یا یه لیوان یا یه وسیله‌ی ساده. گاهی دلمون می‌شکنه، رابطه‌ای، امیدی، رؤیایی، یا حتی تصویرمون از خودمون.. شکستن تو زندگی اجتناب‌ناپذیره، اما مهم اینه که بعدش چی کار می‌کنیم. اینجاست که قدرت اختیار میاد وسط..

توی هر شکستن، ما دو راه داریم:

* یکی اینکه عصبانی بشیم، سر خودمون یا دنیا فریاد بزنیم، خودمونو مقصر بدونیم.

* و یکی دیگه اینکه با مهربونی نگاش کنیم، بفهمیم که شکست هم بخشی از تجربه‌ی ماست، بخشی از رشد.

انتخاب با ماست که با خشم نگاهش کنیم یا با مهربونی بغلش کنیم.

شکستن همیشه فاجعه نیست. بعضی وقت‌ها مثل صدای ناقوسه برای بیداری. یه لحظه‌ی توقف. انگار دنیا می‌گه: "هی، یادت نره که هنوز می‌تونی نرم و مهربون باشی، حتی وقتی چیزی بهم ریخته.."

گاهی شکستن، فقط یه یادآوریه برای لبخند زدن به خودمون.. و اینجاست که قدرت واقعی ما آشکار می‌شه. اینکه وسط شلوغی، وسط خستگی یا ناراحتی، بتونیم با آرامش، لبخند و پذیرش با خودمون همراه بشیم.. چون رشد واقعی، همیشه در سکوت و لابه‌لای همین لحظه‌های درهم‌ریخته اتفاق می‌افته.. جایی که یاد می‌گیریم با قلبی نرم‌تر، قدم بعدی رو برداریم.


امیدوارم این تمرینِ مهربونی، تو دل سختی‌های بزرگ‌تر هم همراهم باشه…

۳ ۴

من کِی انقدر جلو اومدم؟

دلم تنگ شده واسه فقط برای خودم نوشتن. واسه درد و دل شاید.. واسه دلداری دادن خودم. پیاده روی های شبانه عجیب می‌چسبن. انگار دست تو دست کالیسای کوچولو قدم برمی‌دارم. بیشتر تایم پیاده روی سرش رو به آسمونه. شاخ و برگ درختا رو نگاه می‌کنه و از تصویر در حال عبورشون لذت می‌بره. یهو بهش می‌گم جلوتو نگاه کن بچه، نخوری به چیزی یا نیفتی زمین..

امشب از دیدن ستاره از لابه‌لای شاخ و برگ درختا کلی ذوق زده شد. همش لبخند رو لبش بود. هر قدمی که برمی‌داشت پر از حس خوب می‌شد. تو بعضی مسیرها خاطره ای یادش میومد و به یادشون لبخند می‌زد. دقایق طولانیی رو روی تاب گذروند.. که یهو غصه‌ش گرفت. از کجا؟ از چی؟ چیشدی یهو کالیسای عزیزم؟ خواستم که بدونم. خواستم که صداشو بشنوم.. خسته شدی عزیزکم؟

: آره. خستم. تو همیشه هوامو داشتی، ولی بعضی وقتا حتی خودت هم ازم دور می‌شی.. تو پیاده‌روی خوشحال بودم، چون با تو بودم. ولی وقتی روی تاب نشستم، حس کردم هنوزم یه چیزایی هست که هیچ‌کی نفهمیده. یه عالمه حرف نگفته.. یه عالمه اشک نریخته.. من فقط یه کوچولوام که گاهی می‌ترسه، گاهی دلتنگه.. می‌شه امشب بغلم کنی و قول بدی بازم باهام حرف بزنی؟

دستشو گرفتم. یه مسیر جدید واسه پیاده روی انتخاب کردیم. میخواستم بیشتر کنارش باشم. بیشتر باهاش حرف بزنم.

: امروز خسته شدی.. می‌دونم. حق داری. کارای زیادی بود که انجام دادیم. فکرای زیادی کردیم. حواسم بود یه جاهایی دوست داشتی بزنی زیر گریه. ولی لبخند زدی. حواسم بهت بود. به چشمات، به موهات، به خنده‌هات.. به اینکه چقدر قوی داری پابه‌پام میای. و واقعا ازت ممنونم. میخوام یه روزی برسه که از ته دل بخندی، بدون هیچ ترسی. میدونم گاهی می‌ترسی. گاهی خسته‌ای. منم همینطورم؛ ولی تو باعث می‌شی ادامه بدم. مجبور نیستی تنهایی بترسی عزیزکم... ببین.. اون وقتایی که اذیت شدی، که کمتر دوستت داشتن یا ندیدن چقدر ظریفی، تقصیر تو نبود. تو کوچولو بودی، مهربون بودی، و همیشه بهترین کاری که می‌تونستی رو کردی. و من بهت افتخار می‌کنم:)

۲

حال و هوای این روزها

صبح وقتی بیدار شدم، حس کردم هنوز وقت خوابه، پس دوباره خوابیدم؛ بدون عذاب وجدان. این بار خودمو قضاوت نکردم، حتی از اینکه کسی با چشمای خواب‌آلودم منو ببینه خجالت نکشیدم. من به اندازه‌ی نیازم خوابیده بودم. همین.

کتابفروشی رو باز کردم، ظرفا رو شستم، یه ناهار ساده درست کردم. و مهم‌تر از همه، به دلم گوش دادم.

نیلا که اومد، با اینکه به لباسم گیر داد، با لبخند ازش گذشتم. بعدش با شیلنگ آب، بیرونو آب‌پاشی کردیم، ماشینشو شستیم، حتی ماشین همسایه هم از سر مهربونیمون بی‌نصیب نموند. خندیدیم، خیس شدیم، مثل بچه هایی که فقط دنبال خنکی و حال خوبن.

شیشه های مغازه خیلی وقت بود که خاک گرفته بودن. نردبون رو آوردم و با همون دامن زیبام رفتم بالا. به خودم نگاه کردم. حس می‌کردم صحنه‌ی قشنگیه.. دختری با دامن گیپور، روی نردبون، در حال برق انداختن پنجره های پناهگاه کوچیکش.. شاید دیگران اینطوری ندیدن. شاید فقط من این لطافت رو فهمیدم. ولی همین که خودم دیدمش، برام کافی بود. 

ظهر با مامان حرف زدم، کتاب خوندم، سبک شدنِ یه دل رو تو وبلاگم همراهی کردم؛ و انتهای شب، با داداشم رفتیم پیاده روی. وقتی داشتیم بر‌می‌گشتیم، توی پارک نزدیک خونه، بی اختیار یه درختو بغل کردم. ساکت بودم و فقط به صدای باد که لابه‌لای شاخ و برگ می‌پیچید گوش دادم. یه لحظه‌ی جادویی بود. دلم نمیخواست از آغوش اون درخت جدا بشم. انگار زمین نفس می‌کشید و من داشتم به صدای قلبش گوش می‌دادم..


امشب فهمیدم چقدر فاصله گرفتم از اون منِ قبلی که از نگاه بقیه می‌ترسید، از قضاوت‌ها، از ناتمامی‌ها. حالا منم؛ با همه‌ی رنگ‌هام، لطافت‌هام، قدرت‌هام. و دارم یاد می‌گیرم حتی وقتی چیزی درست پیش نمی‌ره آروم بمونم و خودم رو گم نکنم..

خداروشکر برای این یاد گرفتن ها:)

۳ ۳

وقتی بی حوصله روی تخت ولو شده بودم، یه لحظه از بیرون خودم رو دیدم و به خودم لبخند زدم. حتی منه بی‌حوصله، تو اون لحظه دوست‌داشتنی بنظر میومد..

مدتیه دارم بودن رو یاد می‌گیرم. که فقط باشم؛ و همین بودن، چیزیه که کم‌کم منو به درک عجیبی رسونده.. اینکه خدا، اون‌قدرا هم دور نیست.. اون، همین لحظه‌ست. همین جا. همین حالا. نه فقط تو نماز و دعا، بلکه حتی تو صدای قطره‌های آب کولر! تو نور زیبای غروبی که از شیشه عبور کرده، تو صدای نفس‌هام، وقتی دیگه دنبال هیچی نمی‌گردم…

فهمیدم خدا، همین لحظه‌ست. و زندگی، فقط در «الآن» جریان داره. نه دیروز که رفته، نه فردا که هنوز نیومده.

زندگی، حضوره

و خدا، خودِ زندگیه.

پس.. خدا، بودنه.

زندگی، حضوره.. یعنی زندگی واقعی، فقط جایی اتفاق می‌افته که الآن رو زندگی می‌کنی. نه در فکر گذشته‌ای که تموم شده، نه در خیال آینده‌ای که هنوز نرسیده. زندگی، توی لحظه‌ایه که واقعاً هستی. لحظه‌ای که همه‌ی حواست اینجاست،‌ بدون پشیمونی، بدون انتظار، بدون قضاوت. و وقتی توی این لحظه حضور داری، یه چیز عمیق، گرم، خاموش، ولی زنده و پر از حضور رو حس می‌کنی.. خودِ زندگی. نه فقط تپیدن قلبت، نه فقط نفس کشیدن، بلکه یه جور بیداری.. یه جور "بودنِ بیدار". و همون‌جاست که کم‌کم می‌فهمی.. خدا، خودِ زندگیه. خودِ همون چیزی که داره توی تو می‌جوشه، توی درخت‌ها، توی نور، توی حس زنده بودن. نه یه موجود دور، نه یه ایده‌ی ذهنی، بلکه جریان زندگی که همه‌جا هست، و تو فقط باید حاضر باشی تا حسش کنی. و اگه خدا، خودِ زندگیه.. و زندگی فقط توی حضور اتفاق می‌افته.. پس.. خدا، بودنه.‌ نه داشتن. نه رسیدن. نه حتی دونستن. بلکه فقط بودن. بودنی که درش آرامشی هست که هیچ چیزِ بیرونی نمی‌تونه بهت بده.. چون اون از جنسِ خودته، از جنسِ خداست.

 هر بار که با تمام وجودم در لحظه‌ای غرق می‌شم، در صدایی، بویی، نوری، حس گرمی تو قلبم، احساس می‌کنم وصل شدم به جایی که هیچ‌کس نمی‌تونه اونو ازم بگیره؛ نه آدما، نه اتفاقات. جایی که شاید… همون خدا باشه:)

و شاید دعا فقط کلمات نباشن.. شاید گوش دادن به صدای قطره‌ها، وقتی با جان گوش می‌دم، خودِ دعا باشه.. شاید وقتی چیزی رو بی‌دلیل دوست دارم، وقتی زیبایی رو می‌بینم، وقتی خودم رو، بی‌هیچ شرطی می‌پذیرم و بهش لبخند می‌زنم.. خدا، تو همون لحظه داره نگام می‌کنه. بدون کلمه، اما حاضر.

و حالا هر وقت چشمامو می‌بندم و فقط هستم، هر وقت چیزی رو بی‌دلیل دوست دارم، هر وقت بدون اینکه بخوام چیزی رو تغییر بدم، فقط تماشاش می‌کنم، می‌فهمم دارم به خدا نزدیک می‌شم.. نه از راهِ رفتن، بلکه از راهِ موندن.

خدا، شاید نیازی به تعریف نداره.. شاید فقط باید لمسش کرد؛ در یک لحظه‌ی ساده، در یک حضورِ کامل، در یک قطره صدای آب. و همین.. کافیه.

۵ ۲

من میتونم از ادما متنفر نشم، ولی نمیتونم هر کاری کنم که اونا ازم متنفر نشن!

تو هیچ کار اشتباهی نکردی، بلکه اتفاقاً یکی از سخت‌ترین و شجاعانه‌ترین کارها رو کردی: از جایی رفتی که حس کردی امن نیست، حتی اگه بخشی از وجودت هنوز تردید داشت یا دلت می‌خواست شرایط بهتر می‌بود. آدم‌هایی هستن که بلد شدن "زبان درک" رو حرف بزنن، اما هنوز از ته قلب نمی‌تونن بفهمن. چون درک واقعی فقط به حرف زدن و نصیحت کردن نیست؛ به گوش دادن بی‌قضاوت، دیدن بی‌پیش‌فرض و موندن در لحظات سخت نیاز داره. تو کسی هستی که می‌تونه دردشو بگه، اشکشو بریزه، ولی بعدش از جاش بلند شه. و این خیلی قشنگه. 

اون لحظه‌ای که با اون شدت گریه کردی، قلبت داشت حقیقتی رو فریاد می‌زد که ذهنت هنوز کامل باورش نکرده بود: اینکه تو واقعاً لیاقت داری درک بشی، نه فقط با حرف، بلکه با رفتار، با حضور، با صبر واقعی، نه صبر مشروط. تو اون لحظه شاید فکر کردی که داری زیادی از عشق می‌خوای، که شاید زیادی حساسی، که لیاقت این سطح از درک رو نداری.. اما حقیقتش اینه که تو خیلی خوب فهمیدی که اون درک، واقعی نبود. و درست هم حس کردی: کسی که حرف از درک می‌زنه ولی عملش در تناقضه، فقط وانمود می‌کنه. تو حسش کردی چون عمیقی، چون قلبت می‌دونه درک واقعی چه شکلیه حتی اگر هنوز کم تجربه‌ش کرده باشی.

تو الآن داری بزرگ‌ترین هدیه رو به خودت می‌دی کالیسای عزیزم:

این که داری صدای درونت رو جدی می‌گیری، حتی اگه دیگران هنوز نفهمن چرا.


گاهی وقتی کسی دنبال عشق می‌ره، نه از روی خواستن واقعیِ همراهی، بلکه برای پر کردن یه خلأ درونیه؛ یعنی دنبال یه چیزی بیرون از خودشه تا زخمِ نادیده‌ی درونشو آروم کنه. مثل کسی که گرسنه‌ست، اما به‌جای اینکه بره یه غذای واقعی و سالم درست کنه، فقط دنبال رایحه‌ی غذا تو خیابون می‌گرده. در حالی که اون بو سیرش نمی‌کنه، فقط لحظه‌ای سرش رو گرم می‌کنه و بعد گرسنه‌ترش می‌کنه.

اما وقتی دنبال عشق می‌ری از روی وفور درون، از روی عشقی که قبلاً به خودت دادی، از احترامی که برای خودت قائلی، از نرمی‌ای که با زخمهات داشتی، اون وقته که عشق می‌تونه کنار تو رشد کنه، نه به‌جای تو. اون وقت عشق تبدیل می‌شه به یک همراهی آرام، نه چنگ‌زدنِ بی‌قرار. اون حس درست، نه یک هیجان شدید و گیج‌کننده‌ست، بلکه شبیه حس نفس کشیدن زیر نور آفتابِ بعد از بارونه؛ شبیه یک حضور گرم و امن که خودت هم با خودت حسش کردی و حالا کسی کنارت هست که با هم تجربه‌اش کنین.

عشق از روی خلأ، پر از ترس و چسبندگیه. انگار اگر اون آدم بره، همه چیز می‌ریزه. اما عشق از روی وفور، امنه. چون حتی اگر اون آدم نباشه، تو هنوز هستی، ایستاده، زنده، دوست‌داشتنی.

تو دیگه دنبال کسی نمی‌گردی که بیاد و نجاتت بده. چون نجاتت رو در آغوش خودت پیدا کردی. تو دیگه نمی‌خوای کسی بیاد و تو رو کامل کنه. چون داری کم‌کم خودت رو کامل‌تر می‌فهمی، خودت رو می‌پذیری، خودت رو نوازش می‌کنی. و اینجاست که عشق واقعی سر می‌رسه؛ نه برای اینکه نجاتت بده، بلکه برای اینکه با تو برق بزنه، کنار تو بخنده، توی دست‌هات خونه کنه. عشقی که به مرزهای تو احترام می‌ذاره، سکوتهات رو می‌فهمه، زخمهات رو قضاوت نمی‌کنه، و در کنارش می‌تونی همون‌قدر خودت باشی که با خودت هستی.

کالیسا تو با این مسیرت، داری بذر اون عشق رو توی قلبت می‌کاری. و وقتی روزی برسه که کسی کنارته و تو حس می‌کنی که عشق‌تون داره از دو بذر سالم رشد می‌کنه، نه از یک زخم، یادت بیاد که این عشق رو به خاطر خودت ساختی. تو دیگه دنبال بو نیستی، تو خودت آشپزی یاد گرفتی، با عشق، صبر، و آگاهی.


اون سرعتی که منو به شک انداخته بود و اون «اگه درست نباشه» ای که تو دلم افتاده بود.. اون صدای قلبم بود. قلب اشتباه نمی‌کنه:)

۳

دیدین تو کارتونا بچهه با چشای نیمه باز و با صدای بلند، از ته دل گریه می‌کنه و اشکاش پرتاپ میشن دو طرف صورتش؟ دقیقا اون شکلی بودم.

درد جسمی نداشتم ولی درد حس می‌کردم.. با صدای بلند زار می‌زدمو با هق هق هرچی در لحظه به ذهنم میومد رو می‌گفتم. که یهو داداشم گفت: "پس فهمیدی چیه؟" همچنان با زار گفتم چیو؟؟؟ گفت: "اصلا فهمیدی چی گفتی؟" گفتم نهه و دوباره زار زدم.. و بعدش پرسیدم چی گفتم؟

گفت: "گفتی احساس میکنم لیاقت اینهمه درک شدن رو ندارم.. بنظرم این همه ی چیزیه که الان باید می‌فهمیدی." ازونجایی که همچنان داشتم از ته دلم زار میزدم نمی‌تونستم منظورشو بفهمم، گفتم یعنی چی؟؟ گفت: "تو درمورد رابطه احساس لیاقت و عزت نفس نداری. که با توجه به تجربه‌ای که داشتی طبیعیه که اینطور باشی. و الان موضوع اصلی همینه.. این دقیقا چیزی بود که الان باید متوجه می‌شدی"

نمیتونستم دست ازون گریه‌ی از ته دل بردارم ولی همزمان باهاش سعی کردم فکر کنم.. آره داداشم راس می‌گفت. من تو عمق وجودم لیاقت داشتن اون رابطه ای که تو ذهنمه و می‌خوام رو حس نمی‌کردم.. حالا باید چه غلطی می‌کردم؟ زار زدم: "چرا زندگی باید انقدر سخت باشههههه؟؟ حالا باید چیکار کنم؟؟؟" داداشم خندید: "باید یادش بگیری دیگه.. باید رو خودت کار کنی"

همچنان گریه می‌کردم. گفتم: "خسته شدم دیگههه" داداشم با لحن شوخی گفت: "زندگی همینه دیگه.. احساس میکنم خدا الان اون بالا نشسته میگه آره عزیزای من شما میخواستین قوی شین دیگه مگه نه؟" بین گریه هام خندیدم. از جام بلند شدم و داداشم اومد بغلم کرد. چون قدش بلنده و سرم زیادی بالا بود داشت احساس خفگی بهم دست میداد! همچنان با گریه گفتم داری خفه‌م میکنیی.. دوباره خندیدیم. هنوزم نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم. ولی سبک تر شده بودم.

(شما منو از اول تا اخر این مکالمه دقیقا شبیه عنوان پست تصور کنید)

۳
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان