اگه میخوای این متن رو بخونی، قبلش این موزیک رو پلی کن.
چند قدم اونور تر جلوم واستاده بود.
دیگه گریه نمیکرد. ولی خوشحال هم نبود.
بهم نگاه میکرد. با یه اخم ریز طلبکارانه.
آروم رفتم سمتش. جلوش نشستم رو زانوهام تا هم قدش بشم.
هنوز اخم داشت و بهم نگاه میکرد. نگاهمون رو از هم نمیگرفتیم.
بستنی رو گرفتم سمتش و گفتم : - میخوری؟
به بستنی نگاه کرد. خواست دستشو بیاره بالا. ولی یه لحظه مکث کرد. دوباره نگاهم کرد و گفت: + تو منو دوست داری؟
زبونم بند اومد. یجورایی خجالت میکشیدم که بگم آره دوست دارم، وقتی کنارش نبودم. وقتی خیلی وقتا حواسم بهش نبود. بالاخره سرمو تکون دادم و گفتم: - اوهوم. من تو رو دوست دارم. خیلی.
بستنی رو ازم گرفت. نگاهشو ازم دزدید و گفت: + از کجا بدونم؟
بغض کردم. بهش حق میدادم.. بستنی رو از بسته بندیش درآورد. دوباره نگاهم کرد. دیگه اخم نداشت. یه چیز دیگه تو چشماش میدیدم. یه التماس بیکلام!
...
- من اینجا میمونم تا مطمئن بشی.
قبل از اینکه خودش بخوره، بستنی رو به سمتم آورد و گفت: + خودت نمیخوری؟
اون یکی بستنی رو آوردم. لبخند زدم و گفتم: - بیا با هم بخوریم.
اونم لبخند زد. به آسمون نگاه کرد. + ابرا رو ببین چقدر خوشگله.
منم به آسمون نگاه کردم. - آره خیلی قشنگه... آسمونو دوست داری؟
دوباره به من نگاه کرد و با هیجان گفت: + خییلی. میای بشینیمو تا غروب آسمونو ببینیم؟
خندیدم. - اوهوم. بیا بریم اونجا بشینیم.
کنار هم، لبهی صخره نشستیم. پاهامونو تکون میدادیم و بستنی میخوردیم. پرنده های آسمونو میشمردیم. غروب همه چی هیجان انگیز تر بود. آسمون صورتی بود. از جاش بلند شده بود و با هیجان واسم حرف میزد. از ته دل شاد بود.
زیبایی این صحنه ها باعث شد همه چیو حرکت آهسته ببینم.. چشمای بسته شده از خندهشو. موهاشو که باد تکون میداد. پریدن و چرخیدنشو.. حتی پلک زدن خودمو :)

یک صحنهی آشتی با کودکم