حالا من یک عاشق آزادهم.
بله مسیر زیباست
خطر
شما عاشق شده اید
خطرتر
دیگر خلاصی ندارید
عاشق. بله عاشق. عاشقِ چی؟ نمیدونم. انسان نمیدونه عاشق چی میشه. میدونه؟ فقط عاشق میشه. و وقتی حس میکنه نتیجه ای درش نیست سعی میکنه بگذره. اما بعدش فکر میکنه دیگه نمیتونه اون عشق رو دوباره داشته باشه! فکر میکنه؟ یعنی فقط فکر میکنه؟ یا واقعا همینطوره؟ حس میکنی میدونی چخبره. فکر میکنی میدونی قراره چی بشه. ولی معلوم نیست. واقعا قراره چی بشه؟ و بلاتکلیفی؟ دنیا میخواد بهش اعتماد کنی و پیش بری.
درسته گاهی غر میزنم. عصبی میشم. گله میکنم. ولی همچنان ته قلبم اعتماد دارم به دنیا. نمیدونم قراره چیکار کنه! نمیدونم. صبر میکنم.
چهارمین روز بدون قند. البته بیشتر قندهای مثل شیرینی و شکلات و بستنی و کیک و خلاصه هر چی مورد علاقهم بود رو کلا حذف کردم و بقیهی چیزهارم سعی میکنم رعایت کنم یا کمتر استفاده کنم. حداقل چهارده روز. لازمه برام. و چهار روزش گذشت. چقدر راحت و زیبا. البته اونقدرم راحت نبود یکی دو روز اول گریهم هم درومد. نه واسه اینکه نمیتونستم شیرینی و بستنی بخورم، اتفاقا این راحت ترین موضوعش بود.. سختیش برای رعایت کردن غذاها بود. برای پیدا کردن و درست کردن غذاهای سالم. برای تهیهی مواد غذایی جدید. که خب بالتخره یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خیلی سخت نگیرم و تا جایی که میتونم رعایت کنم. و کمکم غذاهای راحت و مکمل ها رو دارم یاد میگیرم.
موضوع اصلی که باعث شد بیام وبلاگ و بنویسم چیز دیگه ای بود.
عجیبه. دو تا چیز. کم بودن یهویی. و درک کردن! درک کردن انقدر میتونه عجیب باشه که عجیب بودنِ کم بودن دیگه به چشم نمیاد.
و هر فیلم یا آهنگ عاشقانه ای تو رو فقط یاد یک نفر میندازه:) این انصاف نیست. هست؟ وقتی نمیدونی قراره چی بشه. ولی زندگی هممون مثل یه فیلمه.. مگه نه؟ و من تو اکثر فیلما صحنههای زیبایی رو هم میبینم.. فرقی نداره تهش چی بشه. مسیر با همهی فراز و نشیبش زیباست. از دید من اینطوره.
یک آدم چند بار میتونه عاشق یک نفر بشه؟
احساس میکنم دوباره معشوق شدم.
Butterflies in my stomach
حس میکنم گریه دارم.
البته که غمگین نیستم. حالمم بد نیست. اما حس میکنم گریه دارم.
از چی بگم برات؟
دیشب آبجی کوچیکه حالش خوب نبود. تب داشت. مامان بهش شربت داد. منم پیشش موندم و دستمال خیس میکشیدم رو پیشونیش و گردنش. یکم بهتر شد. اما گفت احساس سنگینی دارم. دلش دوش گرفتن میخواست. کمکش کردم دوش بگیره. بعد موهاشو خشک کردم. حالش بهتر بنظر میومد. دیگه خوابیدیم.. و صبح زودتر بیدار شدیم و بردیمش دکتر. یه ساعت طول کشید تا دکتر بیاد. در همون حین داشت دوباره تبش شدید میشد. بابا شربت گرفت و مامان بهش شربت داد. و من بردمش تو ماشین تا دکتر میاد یکم بخوابه. دکتر اومد. نوبتمون شد. نسخهش سرم و آمپول داشت. از سرم بیشتر میترسید. گفتم سرم دردش از آمپول کمتره. به هر حال بدون مقاومت از پس هردوشون بر اومد. چقدر شجاعه این بچه. مامان تو اتاق گرمش بود. بهش گفتم بره تو راهرو. رفت ولی هی بهمون سر میزد. رو تخت کناری دراز کشیدم و با آبجی حرف میزدیم. دو سه نفر مریض دیگه اومدن و آمپول و سرم داشتن. یه خانومه یکم چهرهش برام آشنا بود اونم انگار میشناختمون. باهامون حرف زد. به آبجیم گفت کلاس چندمی؟ مطی گفت دارم میرم کلاس پنجم. رو به من گفت شما هم میری مدرسه؟ خندیدم گفتم من خیلی وقته مدرسهم تموم شده. گفت عه؟ گفتم آره ۲۵ سالمه. گفت جدی میگی؟ مامانم و آبجیم گفتن اوو ۲۵؟ ۲۵ نیستی هنوز! گفتم ده روز دیگه که این حرفارو نداره. انگار اوناهم باورشون نمیشد چه برسه به خانومه! خانومه گفت نمیخوره ۲۵ سال بهت. منتظر بود بگم آره شوخی کردم ۱۹ سالمه. به هر حال همیشه راضی بودم از اینکه سنم کمتر بنظر میاد.. بعد از تموم شدن سرم، رفتیم لوازم تحریر بگیریم برا مدرسهی آبجی. از تو فروشگاه زیبا واسش دفترا و وسایلای خوشگل جمع آوری کردیم. اون وسطا من یه کوله ی فانتزی خیلی کیوت پیدا کردم. که دلم خیلی خواستش. مامان گفت همین چیزا رو استفاده میکنی که فکر میکنن هنوز بچه ای! گفتم خب فکر کنن. من راضیم. اینا هم قشنگن آخه! هی نگاش کردم و تو دستم چرخوندمش ۸۰ درصد میخواستمش. به هر حال گذاشتمش سر جاش. و اومدیم به فروشگاه خودم. بچه ها همون موقع رسیدن. بچه هایی که مشتریای همیشگیمن. درو باز کردم و اومدن تو مغازه. مطی و مامان و بابا هم رفتن تو خونه و ازونجایی که داداش همیشه چایی آماده داره، نشستن تا چایی بخورن. مطی دلش میخواست بمونه اما گفتم برو پیش مامان. بیشتر میتونه حواسش بهت باشه. استراحت کن تا حالت خوب بشه. پس مامان بابا و مطی رفتن. من و داداشم موندیم.
تو مغازه نشستم. دو سه نفر مشتری دیگه هم اومدن و رفتن. یکم بعد رفتم پیش داداشم. باهم حرف زدیم و خندیدیم. با خودم فکر کردم که غذا چی درست کنم. یکم تصمیم گیری سخت بود. ولی خب بالاخره یه تصمیمی گرفتم. برگشتم تو کتابفروشیم نشستم پشت میز. گوشیمو برداشتم و یه سر رفتم تو چنل تلگرامم. عضو جدید داشتم. آخرین پستای چنلمو مرور کردم. داشتم یکی از ویدیوهایی که گذاشته بودمو دوباره میدیدم که صدای بوق آقای پستچی رو شنیدم و بعد از چند لحظه خودش جلوی در بود. رفتم بستهمو ازش گرفتمو تشکر کردم. برگشتم تو. خیلی سریع بازش کردم. کتاب های جدید. چقدر زیبا و دوست داشتنی هستن. سفارشیا رو گذاشتم گوشهی میز و بقیه رو داخل قفسه ها. فاکتور رو چک کردمو دوباره رفتم پیش داداش. هندزفری زده بود و تو حال و هوای خودش بود. چند بار بین مغازه و خونه در رفت و آمد بودم. نمیدونستم چه کنم! اینستا رو چک کردم. تلگراممو چک کردم. جواب پیاما رو دادم. یه سر به چنلای بچه ها زدم. حس کردم گریه دارم. و بعد دیدم پنل وبلاگم بازه! پس اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن.. دیروز هم یکی دو باری حس گریه داشتن سراغم اومده بود. ولی هنوز دلیل قانع کننده ای پیدا نشده که گریهم قطعی بشه. دوشنبه تولد دخترعموعه. بنظرت اگه کتاب بهش کادو بدم هدیه ی خوبیه؟ آخه چون کتاب رو از فروشگاهِ خودم برمیدارم حس میکنم شاید از این نظر خوب نیست! فکر میکردم حتما باید یه چیزی بخری! خب کتابارم که خودم خریدم دیگه! میدونی یه حس اینکه کتاب یه چیزیه که دم دستم بوده و برداشتم حالا دادم بهش رو بهم میده! ولی اگه با این فکر، نتونم کتاب بهش هدیه بدم، کلا هیچ هدیه ای بهش نخواهم داد! و خب اینکه بهش هدیه بدم خیلی بهتره مسلما! پس همون کتاب رو بهش هدیه بدم. هوم؟ نمیدونم ارزشمندیش حفظ میشه یا نه؟
یکی از چیزایی که فکر کنم تاحالا بهش اشاره نکردم، اینه که کتابفروشیم وصله به خونه. و منو داداشم تا حدودی مستقل زندگی میکنیم.
کلی حرف دارم. ولی حرررف. متن نیست. حرفه.
سلام من فاطمهم و اولین باره تو زندگیم دوست دارم به جای نوشتن حرف بزنم. بالاخره داره پوسته ی درونی شکافته میشه! و این خوبه ولییی هنوز جرعتشو ندارم! و حس میکنم حرفامم حرف جالبی نیست که مثلا بخوام تو چنلم بذارم یا استوری! چون صرفا از روزمرگیم میخوام بگم. از اتفاقاتی که تجربه کردم و میکنم و حس های روزمره ای که دارم. احتمالا با یه دوست صمیمی این چیزا رو بگی خیلی بهتر باشه.. چون هم خصوصین هم جالب نیست به صورت عمومی هر چیزی رو بگی! ولی برای گفتنشون به دوست صمیمی هم عادت ندارم! حس میکنم اگه برای یه نفر بگم، توقع برام پیش میاد و انتظار دارم که اون شخص باهام همراهی کنه و اگه یوقت اون شخص حوصله نداشت چی؟ پس یجورایی با فقط ویس فرستادن برای اکانت دیگه م و حرف زدن با خودم، دارم از خودم محافظت میکنم! شاید. شایدم احساسات گذرایین اینا و تموم شدن به زودی.. به هرحال یه حرکتی براش خواهم زد.
فکر نکنم دقیقا این باشه، ولی اگه همینطوری پیش برم تبدیل به همون میشه.. بَرِنْسو قراره بهم کمک کنه تا بهش غلبه کنم. برنسو ابرک کوچولوی جاکلیدیمه که البته مدتیه به کیفم آویزون بوده. اونقدری بزرگ هست که مشتمو پر کنه و حلقهش کاملا سایز انگشتمه پس حتی وقتی ولش کنم هم از دستم نمیفته و آویزون میمونه و دوبار سریع میگیرمش. باهاش صحبت کردم و مشکلی نداره که همیشه تو دستم باشه و گاهی هم با ناخنام فشارش بدم. خوشحالم هست که قراره کمکم کنه.
شکل لبای برنسو رو به پایینه و غمگینه. معنی اسمش یعنی تعادل. وقتی خریدمش، موقعی بود که قبول کردم غم و ناراحتی هم بخشی از زندگیه و نباید سرکوبش کرد.. باید اجازه بدی وجود داشته باشه و به زور جلوشو نگیری. پس اسمشو گذاشتم (برنسو:تعادل) تا یادم باشه که بین غم و شادی هم حتی، باید تعادل وجود داشته باشه.
خب همونطور که مشخصه چالشمو ادامه ندادم. خیلی سعی کردم بنویسم. هر شب و روز. ولی خب موفق نشدم. بهتره بذارم نوشتنم هم به روال و با سرعت خودش پیش بره. همینطوری ازش راضی باشم و بهش سخت نگیرم.
برای زبان انگلیسی، هر روز چند دقیقه فیلم با زبان و زیرنویس انگلیسی میبینم. کلمه ها و اصطلاحاتشو ثبت میکنم. معنی ها و گاهی توضیحاتشونو مینویسم و یه جاهایی حرکتای تلفظشو میذارم که یادم بمونه. بعد کلمه ها رو وارد اپ آنکی میکنم. به صورت پشت رو. روز بعدش باهاشون تمرین میکنم. پرسش و پاسخ خوبیه و خیلی بهم کمک میکنه. بعدش دوباره اون چند دیقه از فیلمم رو میبینم و تلفظارو تکرار میکنم. با میکروفون صفحه کلید تمرین میکنم تلفظ هارو و اونم مینویسه. شاید بی عیب و نقص نباشه ولی معمولا هر چی من تلفظشو درست بگم رو درست تایپ میکنه و اگه اشتباه بگم اینم اشتباه تایپ میکنه و اونوقت اشتباهات تلفظمو میفهمم و درستشون میکنم. دو شبه که پادکست گوش دادن هم اضافه کردم به برنامه و اخر شب قبل خواب پادکست انگلیسی گوش میدم. واقعا راضیم از این قضیه و خیلی کمک کنندهست. تایم بیکاریمو کاملا پوشش میده و نه تنها جلوگیری میکنه از سر رفتن حوصله، بلکه تو راه رسیدن به یکی از آرزوهامم هستم.
نمیدونم برای تولدم به خودم کادو چی بدم..
20 روز تا تولدم؛ روز اول:
تو یه محوطه نشستم. نمیدونم کجاست. روی یه سکو. پشتم درخته و یه ساختمون. نمیدونم چجور ساختمونی! از جام بلند میشم. فضا عوض میشه. معلقم. موهام شناوره. توی فضام یا توی آب؟ قابل تشخیص نیست! هم تاریکی و ستاره ها رو میبینم، هم موج و سطح آب! شنا بلد نیستم. دست و پا میزنم به سمت بالا.. و میرم بالا. یهو میرسم به سطح و سرم از آب میاد بیرون. اطرافمو میبینم، دور و برم فضای بینهایته! ستاره های دور دست و تاریکی آبی رنگ! موهام خیسه. زیر پاهام آبه ولی وقتی سرمو میبرم دوباره زیر آب، اونجا هم کهکشان بی نهایته! اما موهام خیس نیستن! و فقط شناورن. ایندفعه به سمت پایین دست و پا میزنم. میرسم به عمق احتمالا آب! ابر میبینم. بهشون میرسم و سرمو ازشون عبور میدم. آسمونه. آسمونه زمین. زمین رو میبینم و آبی آسمون و ابرهایی که الان لابهلاشون قرار دارم. خودمو کامل از آب جدا میکنم و انگار که یه بند نامرعی رو بریده باشم، پرت میشم پایین! با سرعت میرم به سمت پایین ولی ترسناک نیست! کمکم سرعت کم میشه. موهام از باد به سمت بالا در حرکتن. دستامو باز میکنم و چشامو میبندم تا اینکه چند لحظه بعد.. انگار یهو یه شوک بهم وارد شد! چشامو سریع باز کردم. تو یه تخت خواب گرم و نرمم. خیلی نرم! جنس پارچهش ابریشمه؟ تکتک سلولهام غرق در احساس نوازش شدنن. موهام رهان روی بالش. کمکم اطرافم جلوی چشمم پدیدار میشه. یه اتاق روشن سفید رنگ و روبهروی این تختی که من تو نرمیش غرقم، دیوار و تیکه ای از سقف شیشه ایه. سقف ارتفاع زیادی داره. پشت شیشه ها درخت میبینم و سرسبزی و باد و نور ملایم که خیلی آروم میتابه. همونطور که پتو دورم پیچیده شده از جام بلند میشم و به دیوار شیشه ای نزدیک میشم. بهش میرسم. کف دستمو میذارم روش. به وجد اومدم. سراسر وجودم پر از شوقه از اون زیبایی گسترده ای که در حال دیدنشم! اون زیبایی گسترده رو با چشم نمیبینم ولی.. کف دستم که بنظر میاد روی دیوار شیشه ایه، داره اون زیبایی رو لمس میکنه! عجیبه نه؟ چشمم چیزیو نمیبینه. اما دارم حس میکنم. با تمام وجودم. اون لمس چیو داره به وجودم تزریق میکنه؟ کف دستم متصل شده به چی؟ به خودم میام و اطرافم تاریکه. تاریکه تاریک. فقط منم. وسط تاریکی محض. و دستم که انگار هنوز روی همون سطحه و ازش نور میتابه! کف دستمو میارم به سمت خودم. همچنان نورانیه! خیلی نورانی. میذارمش رو قلبم. چشامو میبندم و تپش آروم قلبمو میشنوم. حالا انگار تو جود خودمم. غرق تو وجود خودم. یه جایی تو قلبم.