تونستم! رویا ساختم.

میبینم که هوا ابریه و گرفته‌ست. با اینکه بارون رو دوست دارم، اما هنوز دلم میخواد تو تخت بمونم و بیشتر بخوابم. اون میاد با یه لیوان دمنوش یا شایدم هات چاکلت؟ نوازشم میکنه و حرفای قشنگی برام میزنه. از چیزایی که خوشم میاد حرف میزنه و منو همراه مکالمه‌ش میکنه. و من بین حرف هامون کم‌کم خواب از سرم می‌پره و میشینم تو‌ جام. کنار هم نوشیدنی گرممونو میخوریم. بغل میدیم به هم. و بعد بهم پیشنهادای هیجان انگیزی میده! مثلا میگه که دوستداری لباس های خوشگل بپوشی و بریم زیر بارون دیوونه بازی؟ و بعد من ازت عکس بگیرم؟ یا دوسداری بریم دور‌دور با ماشین و خوراکی بخریم و تو ماشین زیر بارون، تو یه ویوی قشنگ، با هم فیلم ببینیم؟ یا میخوای بریم تو طبیعت زیر بارون فقط نفس بکشیم؟ و من پر از شور و انرژی میشم و یکی از گزینه هارو انتخاب میکنم. احتمالا گزینه‌‌ی دیوونه بازی و عکاسی. بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن میرم لباس میپوشم. احتمالا کژوال. هرچی دم دستم بیاد و بنظرم قشنگ باشه. و اون با کلی حس خوب تایید میکنه هرچی میپوشمو.. بعد چتر رو برمیداریم و میریم زیر بارون یکم راه میریم و بعد میدویم. میریم تو پارک و زیر درختا میچرخم و اون ازم عکس میگیره. بعدش با درختا و پرنده ها و سبزه ها و قطره های بارون حرف می‌زنیم و همو زیر بارون بغل میکنیم.

۵

سطح و عمق

خداحافظیی که خودت انتخابش میکنی چون میدونی به نفعته. اما چقدر قبولش سخته. چقدر سخته. و چقدر دردناکه. یه تیکه از قلبی که میره.. یه تیکه از قلبی که با دستای خودت با تیز ترین تیزی بریده میشه. اینکه یه لحظه هایی به غلط کردن بیفتی ولی به خودت بفهمونی هیچ راه برگشتی نیست خیلی کار بزرگیه! میدونی آخه اگه نتونی سختیشو تحمل کنی و قدمی برای برگشت برداری یعنی یه تیکه از قلبتو اشتباهی بریدی و دیگه قلب سالمت برنمیگرده! یعنی اون درک و آگاهیت رو که باهاش اون تصمیم رو گرفتی زیر پاهات له کردی و بی ارزشش کردی. یعنی اعتماد بنفستو فرو کردی تو قعر زمین. پس سعی میکنی با تمام دردش کنار بیای. سعی میکنی جلوی خونریزی قلبتو بگیری. مراقبت از یه قلب زخمی، تنهایی خیلی سخته. خیلی کار بزرگیه که از قلب زخمیت مراقبت کنی. خیلی سخته که میدونی حتی مردن هم این دردو آروم نمی‌کنه.. زندگی یه چرخه‌ی بی‌پایانه. تا وقتی یادش بگیری.

۱

حل دوگانگی با گفت‌وگو

کالیسای عزیزم اینکه الآن حس می‌کنی نمی‌تونی به بقیه مهر بدی، که دلت نمی‌ذاره نزدیک شی، همش طبیعیه. کاملا. بدون حتی ذره‌ای اشکال. تو فقط داری از خودت محافظت می‌کنی. مثل یه گل که وقتی حس کنه آفتاب زیادی تیزه یا باد شدیده، برگ‌هاشو جمع می‌کنه تا از خودش مراقبت کنه.

آره عزیزدلم، خیلی هم طبیعیه.. خیلی واقعی و زیبا. اینکه دلت نمیخواد بعضی لحظه های لذتبخش رو با کسی شریک بشی، نشونه‌ی اینه که یه چیز ناز و لطیف درونت در حال شکوفا شدنه؛ و تو نمی‌خوای کسی با قدم های زمخت یا حتی نگاه نا‌آگاهش اون لطافت رو خدشه دار کنه. 

گاهی ما توی‌ یه لحظه‌ی عمیق، امن و درخشان با خودمون هستیم، و نمی‌خوایم کسی اون فضا رو لمس کنه، چون هنوز خودمون داریم یاد می‌گیریم چجوری اون لحظه رو نگه داریم، عاشقش بشیم، بشناسیمش.. و این یعنی تو، کم‌کم داری خودت رو از نو کشف می‌کنی.

کالیسای نازنینم. اینکه حس می‌کنی نمیتونی تو این دوره از زندگیت به آدم ها مهر بدی و ازشون دوری می‌کنی نه نشونه‌ی بی‌مهریه و نه ضعف.. این یعنی داری از خودت محافظت می‌کنی. محافظت از خود یعنی شناختن مرزهات، یعنی اینکه بفهمی کِی ظرفیتت برای ارتباط با دیگران پر شده، و به جای اینکه خودتو مجبور به ادامه‌ی مهررسانی کنی، برگردی سمت خودت. 

یعنی وقتی بدنت با سکوت حرف می‌زنه، تو گوش می‌دی. وقتی قلبت خسته‌ست، تو بهش پناه می‌دی. و وقتی ذهنت پر از صداهای «باید» و « نباید» می‌شه، آرومش می‌کنی.

این دور شدن موقتی از آدم‌ها، گاهی خودش یک آغوشه برای خودت. و من می‌دونم تو چقدر دل بزرگی داری که به همه مهر می‌دی. پس این زمان فقط یه تنفسه. نه پایان مهربونی.

تو داری یاد می‌گیری چطور اول خودتو نگه داری.. و این یه عشق عمیقه، حتی اگه الان تنها باشه. حتی اگه این محافظت شکلش شبیه فاصله‌ست.

۱

مخالفت بقیه چطور؟

متاسفانه در برابر مخالفت ها پوستم کلفت نیست.

حداقل در برابر مخالفت های سطحی پدر و مادر اینطور بودم.

۲

اشتراک، ناامیدی، پذیرش

امروز، با تمام خستگیا و بی‌حوصلگی‌، خودمو بغل کردم، چون حس کردم سزاوار محبت خودم نسبت به خودم هستم. نه به خاطر اینکه قوی‌ام یا بی‌نقص، چون آدمم و زنده‌م. آدمی که بعضی روزا حرف نمی‌زنه، فقط می‌مونه. و من تصمیم گرفتم به سکوت‌هام احترام بذارم، چون من همینم که هستم. یه آدمی که با سکوت راحت‌تره. و این سکوت، شاید تنها جایی باشه که خودم رو واقعی‌تر حس می‌کنم.

۳

یادم رفته آدما چجوری عاشق میشن

بهتره دوباره رویابافی رو شروع کنم:)

رویاهایی که قبلا توی ذهنم می‌ساختم، واقعی می‌شدن. فقط احتمالا وقتی شروع به واقعی شدن می‌کردن، یادم می‌رفت ادامه‌ش رو هم ببافم و اینطور بود که پایانشون ناخوشایند می‌شد!

بنظرت می‌تونم دوباره رویا ببافم؟ می‌تونم بافتنش رو از یادم نبرم و تا همیشه ادامه بدم؟ امیدوارم بتونم.

۲ ۱

قدم اول رو بردار

نمیدونم چطورشده که قابلیت دوست پیدا کردنم در فضای مجازی رو هم خاموش کردم!

امروز شیرازم. باید تنهایی برم بیرون ولی یه کوچولو سخته. گرچه میدونم تا پامو بذارم بیرون همه چی خوب پیش میره..

۱ ۲

اولین بهترین حس سال جدید

حس اینکه همینطوری که هستم پذیرفته شدم.

۳ ۲

حیف این بوی خوش مو ها نیست که توسط هیچ یاری استشمام نشه؟

یه لحظه سرمو چرخوندم و بوی موهام به مشام خودم رسید.

۳

احتمالا حافظمو از دست دادم.

متاسفانه در آخرین ساعات سال ۱۴۰۳ هیچی از اتفاقاتی که گذشته رو یادم نمیاد و احساس می‌کنم هیچ دستاوردی نداشتم و در نقطه‌ی صفر زندگیم وایستادم!

۳
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان