بعد از مدت ها اومدم و اخرین پستامو که خوندم، یادم اومد که دو ماه پیش، چقدر برای اینکه سفارشمو خودم تونستم بگم خوشحال شدم و سپاسگزاری کردم. توی این دو ماه کارهای زیادی رو خودم انجام دادم. مکان های عمومی فراوانی رو تنهایی رفتم. حرف عای زیادی رو رد و بدل کردم. طوری که یادم رفته بود چقدر اون روز بابت بیان کردن سفارشم خوشحال شده بودم. و حالا انقدر کارهای زیاد، حرف های زیاد و تماس های زیادی رو از سر گذروندم. ها ها. واقعا متوجهشون نشده بودم. تا به امروز. البته یکم متوجه شدم و کلی افتخار میکردم به خودم که انقدر تونستم پیش برم.
ماه پیش وارد یه کسب و کار جدید شدم. و این کار پر از ارتباطاته و کلا بر پایهی ارتباطات پیش میره. خیلی عالی بود. فوبیای تلفنم تا حد زیادی از بین رفته بود. تا اینکه کمکم به مراحل سختترش رسیدیم.
کار بازاریابی شبکه ای بهم معرفی شد و من انتخاب کردم که نتورکر بشم. ماه اول رو سخت تلاش کردم. ارتباطات زیاد، جسارت های عجیب، رفت و آمد های فراوان؛
طی سوتفاهمات و اتفاقاتی با نیلا، از هم دور شدیم. که بیشتر به کارم مربوط میشه. چون سرم زیادی شلوغ شد و نتونستم همزمان هندل کنم ارتباطم با نیلا رو.. و اونم یه قهر سنگین باهام کرد. که اون رو هم نتونستم هضم کنم. و همچین با شلوغی ها قاتی شد که مثل یه لقمهی نجویده قورتش دادم. و با اینکه نیلا پیام آشتیکنون داد، من همچنان و هنوز نتونستم هضم کنم و به حالت قبلی برگردم.
آخر ماه شد. نتایج کار اونطور که میخواستم پیش نرفت. تمام انرژیم رو گذاشتم. و امروز. دوم ماه جدید، دارم فاطمهی قبلی رو حس میکنم. فاطمهی قبل از اولین بیان سفارش خودش به راحتی و چشم تو چشم طرف مقابل. خیلی یهویی نمیتونم ارتباطاتمو ادامه بدم، حوصلهی تماس ندارم، نمیتونم توضیح بدم..
با توجه به بررسی هایی که کردم، نتورک همون کاریه که منو به خواسته ها و اهدافم میرسونه. و خواسته ها و اهدافم رو که دیشب مرور کردم، متوجه شدم که به فاطمهای جدید نیاز دارم. و طبیعیه که سخت باشه.
احساس دلتنگی میکنم. دلتنگی برای تهران. تهرانی که بعد از برگشتن فقط سختیاش تو ذهنم مونده بود؛ الان لحظه به لحظه جلو چشممه و برام زیباست.و دلم میخواست بتونم الان برم اونجا و از همون کوچه خیابون هایی که اونموقع گذر کردم رد بشم و به یاد خاطراتم لبخند بزنم.