می‌پرسد تو را چه شده است؟

و من جوابی ندارم که بگویم. پس از تلاش های فراوان، بیخیالم می‌شود و میگذارد در حال خودم باشم. اکنون که دیگر صحبت نمی‌کنیم سوالش در مغزم رژه می‌رود؛ مرا چه شده است؟ می‌خواهی بدانی مرا چه شده است؟ من نیز همین را می‌خواهم. در معده ام سفتی و سنگینی احساس می‌کنم. و دیشب که به خواب می‌رفتم، در تمام اعضای بدنم دردی نهفته بود. صبح که بیدار شدم همچنان بدنم ناله می‌کرد. خودم را از تخت پایین انداختم و سرم و نصف بدنم را زیر تخت چپاندم. و سعی کردم باز هم بخوابم. اما آلارم موبایل هر ده دقیقه به صدا در می‌آمد و امانم را بریده بود.

بالاخره نفهمیدم چگونه اما از جایم برخاستم و بسیار معمولی به کارهایم پرداختم. تا الآن. که ساعت سه و سی‌وپنج دقیقه ی بعدازظهر است و برق نداریم. روی زمین، کنار تخت دراز کشیده ام تا اگر باز لازم بود خودم را به زیر تخت بچپانم. حالا فقط در دست و پای سمت چپم درد را احساس می‌کنم. و بغضی اینجا هست که گلویم را می‌فشارد. مرا چه شده است؟

آنورتر کنار پایم کتابی با عنوان قدرت سکوت جا خوش کرده است. جلد آبی رنگی دارد و عکس گاندی و انیشتین و چند نفر دیگر که احتمالا همگی درونگرا هستند در اطراف عنوان کتاب به تصویر کشیده شده است. در اعماق وجودم می‌دانم مرا چه شده! چیزی که نمی‌دانم این است که این علائمی که دارم دقیقا نشانه‌ی چیست؟

پوسته‌ی سفت و سخت درونگرایی را همین چند روز پیش منتشر کرده‌ام. درباره‌اش که فکر میکنم اشکانم سرازیر می‌شوند... داشتم درمورد کتاب قدرت سکوت می‌گفتم. ۳۴۹ صفحه دارد و از دیروز تا به حال هفتاد و اندی از صفحاتش را خوانده ام. نمی‌دانم چقدر حرف‌هایش را فهمیده ام اما ظاهرا میخواهد نشان دهد که چطور طی سالیان انسان‌ها درونگرایی را عیب و ضعف دانسته و همواره در تلاش اند که برونگرایی را یک نقطه قوت بسیار بزرگ نشان دهند و بگویند که فقط انسان‌های برونگرا می‌توانند انسان‌های موفق و مفیدی باشند. نمی‌دانم در انتها میخواهد چه بگوید ولی شدیدا نیاز دارم که نویسنده دلداری ام بدهد و بگوید که تو می‌توانی با وجود درونگرایی به آنچه که میخواهی برسی و همه‌ی تبلیغاتی که برای برونگرا بودن می‌شود دروغی بیش نیست.

انگاری دستی سینه ام را شکافته و قلبم را در مشتش گرفته و بی‌وجدان با تمام قدرتش می‌فشارد! در این لحظه متوجه می‌شوم که چقدر این احساس آشناست! این همان احساسی است که هر بار که سعی کرده‌ام از لاک درونگرایی‌ام بیرون بخزم سراغم آمده است! و الان می‌توانم دستانم را در دهان هر کس که می‌خواهد بگوید آنقدر ها هم که می‌گویی سخت نیست و لازم نیست انقدر به خودت فشار آوری و از این قبیل چیزها، ببرم و از گوشه ی لب‌هایش تا پس سرش را جر بدهم و سرش را دو نیمه کنم. نمی‌خواهم چیزی بگویی. نمی‌خواهم نظر بدهی. من دارم درد می‌کشم و هیچگونه نظر و دلداری نمی‌تواند این درد را ساکت کند.

جز پذیرش خودم. فاطمه بگذار زندگی ام را بکنم و انقدر از من نخواه که ارتباطات بیشتری برقرار کنم. بیا بی‌خیال تمام کتاب ها و مقاله ها و تحقیقات راجب موفقیت و ارتباطات بشویم. خواهش می‌کنم بی‌خیالم شو. انقدر مرا وادار به این مضخرفات نکن. من دارم درد می‌کشم. واقعا دارم درد می‌کشم فاطمه منو رها کن.. بی‌خیالم شو. خواهش می‌کنم.

۱ ۲
💕 پسر خوب 💕
۲۲ اسفند ۱۲:۵۹

جالب بود...

با نمک

انگار اونجا بودم...

همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان