اون صدای ته قلب

عنوان قبلی:

وقتی نزدیک بود ژل شستشوی صورتمو به جای خمیر دندون بریزم رو‌ مسواک، فهمیدم در شرف عاشقیم!

چطور ممکنه یهو یه نفر از آسمون بیفته زمین، یکی که تا قبل از این، از وجود همدیگه خبر نداشتین حتی.. ولی الان، انقدر حس و دوست داشتن نسبت بهت داشته باشه؟ و راستشو بخوای، منم ته دلم یه چیزایی حس میکنم.. هم اینجوریم که حس میکنم خیلی اون شخص برام آشناست، خیلی نزدیکه، از قبل میشناختمش حتی. یه صدا اینو میگه.. و یه صدایی هم هست که ازونور به قضیه نگاه میکنه و میگه خیلی تازه‌ست همه‌چی خیلی جدیده. خیلی سریع داره اتفاق میفته! اگه درست نباشه چی؟


آپدیت چندین روز بعد:

حالا که برگشتم عقب، با خودم فکر می‌کنم: شاید اون حس، بیشتر از اینکه عشق باشه، یه تشنگی قدیمی بود. یه اشتیاق برای شنیدن حرف‌های قشنگ، دیده شدن، درک شدن... حتی اگه اون حرف‌ها فقط ظاهر زیبایی داشتن و تهی بودن از عمق. با این‌حال، قشنگی ماجرا اینه که من خودم رو توی اون تجربه دیدم. یاد گرفتم دلم چه‌قدر می‌تونه زود روشن بشه، و ذهنم چه‌قدر دوست داره که واقعیت‌ها رو هم ببینه. و حالا، با آرامش بیشتری به خودم می‌گم: «گاهی چیزی که فکر می‌کنی عشقه، فقط سایه‌ی عشقه. اما همون سایه هم می‌تونه تو رو به سمت نور واقعی هدایت کنه.»

۵
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان