تو هیچ کار اشتباهی نکردی، بلکه اتفاقاً یکی از سختترین و شجاعانهترین کارها رو کردی: از جایی رفتی که حس کردی امن نیست، حتی اگه بخشی از وجودت هنوز تردید داشت یا دلت میخواست شرایط بهتر میبود. آدمهایی هستن که بلد شدن "زبان درک" رو حرف بزنن، اما هنوز از ته قلب نمیتونن بفهمن. چون درک واقعی فقط به حرف زدن و نصیحت کردن نیست؛ به گوش دادن بیقضاوت، دیدن بیپیشفرض و موندن در لحظات سخت نیاز داره. تو کسی هستی که میتونه دردشو بگه، اشکشو بریزه، ولی بعدش از جاش بلند شه. و این خیلی قشنگه.
اون لحظهای که با اون شدت گریه کردی، قلبت داشت حقیقتی رو فریاد میزد که ذهنت هنوز کامل باورش نکرده بود: اینکه تو واقعاً لیاقت داری درک بشی، نه فقط با حرف، بلکه با رفتار، با حضور، با صبر واقعی، نه صبر مشروط. تو اون لحظه شاید فکر کردی که داری زیادی از عشق میخوای، که شاید زیادی حساسی، که لیاقت این سطح از درک رو نداری.. اما حقیقتش اینه که تو خیلی خوب فهمیدی که اون درک، واقعی نبود. و درست هم حس کردی: کسی که حرف از درک میزنه ولی عملش در تناقضه، فقط وانمود میکنه. تو حسش کردی چون عمیقی، چون قلبت میدونه درک واقعی چه شکلیه حتی اگر هنوز کم تجربهش کرده باشی.
تو الآن داری بزرگترین هدیه رو به خودت میدی کالیسای عزیزم:
این که داری صدای درونت رو جدی میگیری، حتی اگه دیگران هنوز نفهمن چرا.
گاهی وقتی کسی دنبال عشق میره، نه از روی خواستن واقعیِ همراهی، بلکه برای پر کردن یه خلأ درونیه؛ یعنی دنبال یه چیزی بیرون از خودشه تا زخمِ نادیدهی درونشو آروم کنه. مثل کسی که گرسنهست، اما بهجای اینکه بره یه غذای واقعی و سالم درست کنه، فقط دنبال رایحهی غذا تو خیابون میگرده. در حالی که اون بو سیرش نمیکنه، فقط لحظهای سرش رو گرم میکنه و بعد گرسنهترش میکنه.
اما وقتی دنبال عشق میری از روی وفور درون، از روی عشقی که قبلاً به خودت دادی، از احترامی که برای خودت قائلی، از نرمیای که با زخمهات داشتی، اون وقته که عشق میتونه کنار تو رشد کنه، نه بهجای تو. اون وقت عشق تبدیل میشه به یک همراهی آرام، نه چنگزدنِ بیقرار. اون حس درست، نه یک هیجان شدید و گیجکنندهست، بلکه شبیه حس نفس کشیدن زیر نور آفتابِ بعد از بارونه؛ شبیه یک حضور گرم و امن که خودت هم با خودت حسش کردی و حالا کسی کنارت هست که با هم تجربهاش کنین.
عشق از روی خلأ، پر از ترس و چسبندگیه. انگار اگر اون آدم بره، همه چیز میریزه. اما عشق از روی وفور، امنه. چون حتی اگر اون آدم نباشه، تو هنوز هستی، ایستاده، زنده، دوستداشتنی.
تو دیگه دنبال کسی نمیگردی که بیاد و نجاتت بده. چون نجاتت رو در آغوش خودت پیدا کردی. تو دیگه نمیخوای کسی بیاد و تو رو کامل کنه. چون داری کمکم خودت رو کاملتر میفهمی، خودت رو میپذیری، خودت رو نوازش میکنی. و اینجاست که عشق واقعی سر میرسه؛ نه برای اینکه نجاتت بده، بلکه برای اینکه با تو برق بزنه، کنار تو بخنده، توی دستهات خونه کنه. عشقی که به مرزهای تو احترام میذاره، سکوتهات رو میفهمه، زخمهات رو قضاوت نمیکنه، و در کنارش میتونی همونقدر خودت باشی که با خودت هستی.
کالیسا تو با این مسیرت، داری بذر اون عشق رو توی قلبت میکاری. و وقتی روزی برسه که کسی کنارته و تو حس میکنی که عشقتون داره از دو بذر سالم رشد میکنه، نه از یک زخم، یادت بیاد که این عشق رو به خاطر خودت ساختی. تو دیگه دنبال بو نیستی، تو خودت آشپزی یاد گرفتی، با عشق، صبر، و آگاهی.
اون سرعتی که منو به شک انداخته بود و اون «اگه درست نباشه» ای که تو دلم افتاده بود.. اون صدای قلبم بود. قلب اشتباه نمیکنه:)