این روزا دارم سعی میکنم برنامهم رو کامل انجام بدم، تمریناتمو انجام بدم و تبدلیشون کنم به عادت ولی نگران اینم که وقتی اون سه ماه تمومشه، یهو ببینم بازم عادت نشدن.. شاید نمیدونم دقیقا شیوهی تبدیل کردن کارهای جدید به عادت چیه و یه جای کار رو اشتباه میرم.
دارم سعی میکنم خرجای بیخودیم رو کمتر کنم تا بتونم واسه کتابفروشیم کتابا و اجناس جدید سفارش بدم. راستش هنوز نیفتادم رو غلطک.. ولی با این حال، شروع با بودجهی کم اونقدرا هم بد نیست.. باعث میشه بیشتر از مغز و هنرم استفاده کنم. مثل الان که دارم سعی میکنم خودم مدل های مختلف بوکمارک رو تولید کنم! با ساختن و بافتن و چاپ کردن
میدونی فکر کنم بالاخره بعد از اینهمه وقت واقعی ترین و خواستنی ترین آرزوهام رو پیدا کردم. و از این بابت خوشحالم. نوشتمشون و هروقت میبینمشون، میخونمشون، یا درموردشون فکر میکنم خیلی حس خوبی بهم میده :)
مکمل های جدید باید بگیرم ولی همزمان مغزم پیش خرید اجناسه. از طرفی، پنجشنبه رفتیم بیرون با دوستم ولی با اینکه تعیین کرده بودم که بیشتر از فلان مقدار خرج نکنم، هیجانی شدم و خیلی بیشتر از اون خرج کردم. سعی کردم خودمو سرزنش نکنم و به جاش راهکار پیدا کنم. مثل این یکی، که اینجور مواقع کارتمو با خودم نبرم. و تصمیماتم رو جدی تر بگیرم. خیلی جدی.
پارتنر. مسئلهی سختی شده برام. همزمان که دوست دارم یه نفر باشه کنارم. نمیتونم به این راحتیا به بودن با کسی فکر کنم
امشب حس کردم از اعتمادم سو استفاده شده! مطمئن نیستم دقیقا همین باشه. ولی خب حسم همینه.
ترنم از یه ماه قبل تولدش کلی درمورد تولدش صحبت کرد. کلی برنامه ریخت با من. کلی رفتیم اینور و اونور و بازار تا ببینیم چی میخوایم چی نمیخوایم. درمورد تمام جزئیات تولد باهام حرف زد. حتی بهم گفت کدوم لباسمو بپوشم! ولی حدود یه هفته قبل از تولدش، یه سری چیزا پیش اومد براش که باعث شد تولدشو کنسل کنه. پنجشنبه رفتیم بیرون که هم کادوشو بدم، هم دور بزنیم. و رفتیم و دور زدیم. و خوش گذشت. (به جز قسمتی که از پولای خرید واسه مغازهم خرج کردم) پریروز هم اومد پیشم و عکس دوستاشو بهم نشون داد. گفت قرار بود تو تولدم با اینا آشناشی! و امشب.. یهو دیدم استوری تولد گذاشته:/ با دوستاش! عکس و ویدیو. گفتم شاید دلیل منطقیای داشته که با اون همه جزئیات و برنامه ریزیای که با من داشت، حالا من اونجا نیستم. ولی خب نمیتونم اونقدرا منطقی بهش نگاه کنم! من انتظار نمیداشتم تولدش دعوتم کنه؛ البته اگه اونهمه برنامه ریزی نمیکرد باهام. برنامهی خرید و حتی تزئین و همه چی! خودش برام انتظار ساخت. حالا بدون اینکه هیچ چی بگه یهو تولد یهو استوری! حداقل فعلا نمیتونم منطقی به این قضیه نگاه کنم.
ازونور دکترم گفت فیدبک بدین. و من گفتم خسته و ناامید شدم از برنامه ولی دیشب یهو رفتم سراغش دیدم ناخودآگاه خیلیاشو انجام دادم و انگاری عادت شدن! اونم سین زده جواب نداده:/ امروز چرا انقدر عجیب بود نمیدونم!
پناه