سه چهار روزی میشه برنامه رو کلا رها کردم! نرگس خانوم هم پیگیری نمیکنه. البته بهتر. راحت ترم اینطوری. حتی دارم به این فکر میکنم که اگه گفت بیا ویزیت نرم. یا اگه رفتم واقعیت ها رو بهش نگم. ولی خب حس میکنم باید پیگیری میکرد. واسه همین اصلا دورهشو شرکت کردم. شاید اگه پیگیری میکرد یکم دیگه بیشتر ادامه میدادم. به هر حال چیزی که الان داره آزارم میده، اینه که این یکی رو هم پیش نبردم. گرچه که خیلی بیشتر از قبلا پیش رفت. اما بازم کم آوردم.
فکر کنم وارد فصل پاییز درونیم شدم. و هر ماه این پاییز و زمستون باید زندگی ما رو مختل کنه؟ ... هرچقدر هم یاد میگیری، هرچقدر هم میری دنبال آگاهی، باز هم هست. بازم ادامه داره. هرچقدر هم آگاهی کسب میکنی بازم چیزهای زیادی هست که نمیدونی. انگاری اینم اینطوریه که همینطوری داری که یاد میگیری لذت ببر. چون هیچ پایانی نیست. هیچ بینقصیای وجود نداره.
هر اتفاقی میخواد یه درس به آدم بده و اگه درس نگیری دوباره تکرار میشه؟ فکر کنم تا حد زیادی بهش رسیدم. چیزایی که هی تکرار شدن، هی تکرار شدن، هی تکرار شدن. و گفتم دیگه بسمه! چرا دارن تکرار میشن؟ چی تو من وجود داره که باعث میشه دوباره تجربهش کنم؟ مثلا درمورد دوستی هام. که دوباره اون قضیه تکرار شد. با یه آدم جدید. صمیمیت و بعدش احساس سو استفاده شدن! نمیشه که هی دوست جدید پیدا کنی، هی صمیمی شی، دوباره حس سو استفاده بهت دست بده. دوباره فاصله بگیری. و نفر بعدی؟ دوباره همین چرخه؟ خب چی تو منه که دوباره این چرخه رو برام تکرار میکنه؟ خب ... فهمیدم چیه. فهمیدم کدوم رفتارم، کدوم افکارم، باعثش میشن.
حالا که اینو فهمیدم، باید ببینم با دونسته های جدیدم و عمل به دانسته های جدیدم، این چرخهی تکرارشونده شکسته میشه بالاخره؟ ... هرچقدر میگذره و حس میکنی چقدر رشد کردی و چقدر چیزی یاد گرفتی نسبت به قبل.. ولی دوباره که میری جلوتر بازم همین حسو داره. و حقیقتش الان برام خوشایند نیست! حس میکنم از جای نا به هنجاری دارم میبینمش! بهم حس یه دویدن ناتموم رو میده..
فکر کنم وقتشه برم سراغ بعدی. چرخهی تکراری بعدی. پیوسته نبودن!