انگشتاش مقابل کیبورد صفحهی گوشی بود. همه چی تار دیده میشد. تاری ناشی از چشمای پر از اشک. داشت سعی میکرد بنویسه. هربار ایده ی جدیدی به ذهنش میومد. این بار هم همینطور بود. ولی یه صدا توی سرش بود. تو هیچی رو ادامه ندادی. نه اونقدر که نتیجه ای بگیری. حالا میخوای چی بنویسی؟ داستان؟ میخوای باهاش از دنیای خودت فرار کنی؟ اگه فرار کردن انقدر راحته، پس بیا فرار کنیم.
میدونی دیشب به چی رسید؟ با تمام وجودش به این رسید که تهش مرگه. پس هرچقدر دلش خواست پوست بدنش رو کند. خودش رو مجبور نکرد که زود بخوابه. و بس کرد فکر کردن به اینکه موفق نشد و شاید هیچوقتم نشه. خب نشه. چی میخواد بشه مگه؟ میمیره دیگه آخرش. موفق بشه هم میمیره. پولدار بشه هم میمیره. پولدار نشه هم میمیره. اصلا مگه مهمه؟ بالاخره از این دنیا جدا میشه. پس چرا انقدر سخت بگیره همهچیو؟ چرا مغز خودشو پاره کنه. مهم نیست چی میشه. بذار هرچی شد شد. بذار هر کاری عشقش کشید بکنه. من دیگه حوصلهی اورتینک کردنا و کنترل کردنش رو ندارم.
کنار تختش میشینه. تکیه میده بهش و کمکم دراز میکشه. نمیدونه چیزی که داره تجربه میکنه رهاییه یا غرق شدن. هر دو حس رو با هم داره. گرسنگیشو حس میکنه. سرما رو حس میکنه ولی مغزش هیچ دستوری نمیده. نه میگه پاشو یه چیزی بخور نه حتی پتو رو که یکم اونورتره بنداز رو خودت! حس و حال خودش رو مقایسه میکنه با هر کسی، تو هر گوشه ی دنیا که ممکنه حالش بد تر باشه. حتی خودشم پشتیبان خودش نیست! (مهم نیست دلیلت چیه. به خودت اجازه بده ناراحت باشی.) ولی اون به خودش حق نداده هیچوقت! حق هیچی رو؟ حق هیچی رو. این دردناک تر از درد آدم های دیگه نیست؟ تو جای هیچکس نیستی. تو اینجایی. تو همین بدن. لازمه خودت رو جای بقیه بذاری؟ الان؟ الان که هیچ جونی نداری؟ چرا؟