من کِی انقدر جلو اومدم؟

دلم تنگ شده واسه فقط برای خودم نوشتن. واسه درد و دل شاید.. واسه دلداری دادن خودم. پیاده روی های شبانه عجیب می‌چسبن. انگار دست تو دست کالیسای کوچولو قدم برمی‌دارم. بیشتر تایم پیاده روی سرش رو به آسمونه. شاخ و برگ درختا رو نگاه می‌کنه و از تصویر در حال عبورشون لذت می‌بره. یهو بهش می‌گم جلوتو نگاه کن بچه، نخوری به چیزی یا نیفتی زمین..

امشب از دیدن ستاره از لابه‌لای شاخ و برگ درختا کلی ذوق زده شد. همش لبخند رو لبش بود. هر قدمی که برمی‌داشت پر از حس خوب می‌شد. تو بعضی مسیرها خاطره ای یادش میومد و به یادشون لبخند می‌زد. دقایق طولانیی رو روی تاب گذروند.. که یهو غصه‌ش گرفت. از کجا؟ از چی؟ چیشدی یهو کالیسای عزیزم؟ خواستم که بدونم. خواستم که صداشو بشنوم.. خسته شدی عزیزکم؟

: آره. خستم. تو همیشه هوامو داشتی، ولی بعضی وقتا حتی خودت هم ازم دور می‌شی.. تو پیاده‌روی خوشحال بودم، چون با تو بودم. ولی وقتی روی تاب نشستم، حس کردم هنوزم یه چیزایی هست که هیچ‌کی نفهمیده. یه عالمه حرف نگفته.. یه عالمه اشک نریخته.. من فقط یه کوچولوام که گاهی می‌ترسه، گاهی دلتنگه.. می‌شه امشب بغلم کنی و قول بدی بازم باهام حرف بزنی؟

دستشو گرفتم. یه مسیر جدید واسه پیاده روی انتخاب کردیم. میخواستم بیشتر کنارش باشم. بیشتر باهاش حرف بزنم.

: امروز خسته شدی.. می‌دونم. حق داری. کارای زیادی بود که انجام دادیم. فکرای زیادی کردیم. حواسم بود یه جاهایی دوست داشتی بزنی زیر گریه. ولی لبخند زدی. حواسم بهت بود. به چشمات، به موهات، به خنده‌هات.. به اینکه چقدر قوی داری پابه‌پام میای. و واقعا ازت ممنونم. میخوام یه روزی برسه که از ته دل بخندی، بدون هیچ ترسی. میدونم گاهی می‌ترسی. گاهی خسته‌ای. منم همینطورم؛ ولی تو باعث می‌شی ادامه بدم. مجبور نیستی تنهایی بترسی عزیزکم... ببین.. اون وقتایی که اذیت شدی، که کمتر دوستت داشتن یا ندیدن چقدر ظریفی، تقصیر تو نبود. تو کوچولو بودی، مهربون بودی، و همیشه بهترین کاری که می‌تونستی رو کردی. و من بهت افتخار می‌کنم:)

۲
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان