فاصله‌ی لبریز بودن تا پناه شدن

این روزا یه حس تازه رو کشف کردم؛ حس لبریز شدن.

پر بودم. لبریز بودم، و با این حال همچنان داشت بهم اضافه می‌شد! مثل یه لیوان آب که پر شده ولی هنوزم یکی داره توش آب می‌ریزه.. البته.. با اینکه لبریز شده بودم، ولی سیم‌ها و سرریز شدنم در جهات مثبتی اتصالی کردن:)) و خداروشکر همه چی خوب پیش رفت..

خواهر کوچولوم چند روزی پیشم بود. اینکه هر ساعت و هر دقیقه بدون لحظه ای جدا شدن ازم،  کنارم بود، حس پر بودن بهم می‌داد.. اما همزمان، از بودنش لذت هم می‌بردم. مخصوصا وقتی از ته دل می‌خندید، کیف می‌کرد از بازی کردن، تاب خوردن، یا قدم زدن تا پارک.

این بودنِ طولانی، باعث شد بیشتر دلم بخواد احساساتشو بفهمم. بفهمم چرا بعضی وقتا ، کنار من بودن رو به بودن با مامان و بابا ترجیح می‌ده.. با هم درموردش حرف زدیم. یه جاهایی رو نوشتیم.. چون بغض راه گلوش رو می‌گرفت.. یا بلد نبود بگه.. هنوز ده سالشه آخه.. منم با این سن هنوز خیلی وقتا نمی‌تونم احساساتم رو درست بیان کنم؛ پس بهش حق می‌دم. با هم حس‌هاشو نوشتیم، با هم بغض کردیم، با هم اشک ریختیم، اون اشکای منو پاک می‌کرد، من بغلش کردم، سرشو بوسیدم..

میدونی.. فرقی نداره چند سالمونه. از همون اولِ زندگی، هر کدوممون فقط یه چیز میخوایم؛ اینکه شنیده بشیم. درک بشیم. خودمون باشیم. بدون قضاوت. بدون سرزنش.

یه بچه اگه نتونه احساساتشو به مامانش بگه، پس به کجا باید پناه ببره؟ من نمی‌دونم تو بچگی خودم به کجا پناه بردم.. ولی امروز، برای خواهر کوچولوم، سعی کردم پناه باشم.

از مامان عصبانی یا ناراحت نیستم. غمِ دلم ازونجاست که می‌دونم اونم بلد نیست.. شاید چون تو بچگیِ خودش، اونم پناهی نداشته..

و خب کسی که هیچوقت پناه نداشته، چطور باید پناه بودن رو بلد باشه؟

۲
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان