چه باشی، چه نباشی..

دیشب، دوباره بهت پیام دادم.. نه که بخوام. نه که برنامه‌ریزی کرده باشم. یهو بود. مثل اشک.مثل دلتنگی که بی‌اجازه میاد. تو جواب دادی. ولی با درد. با گلایه، که چرا گفته بودم دیگه پیام ندیم. نمی‌دونستی اون جمله رو وقتی گفتم که داشتم از هم می‌پاشیدم. نه از بی‌احساسی، از بی‌پناهی..

هی می‌نوشتی و پاک می‌کردی. می‌فهمیدم دلت پره، ولی کلماتت می‌ترسیدن از دیده‌شدن. تو هم مثل من، هنوز حرف داری. ولی نه جرأت، نه امید. هیچ‌کدوم‌مون بلد نبودیم مسیرِ درستِ گفتن رو.

آخرش چی گفتی؟ "فقط دوست." چرا اصلاً این تیکه باید تو خوابم می‌بود؟ چرا باید حتی اون‌جا هم دلم بلرزه؟ اون‌جا.. انگار کسی ته خواب منو از جا کند. برگام ریخت. همه‌ی امیدهایی که هنوز گوشه‌ی دلم جون داشتن، زیر این دو کلمه خاک شدن. تو خوابی که همه‌چیش مصنوعی بود، اون درد.. واقعی‌ترین بخشش بود.

نمی‌دونم چرا هنوز میای توی خوابم. نمی‌دونم چرا هنوز نمی‌تونم تمومت کنم. فقط می‌دونم.. هر شب، هر بار، وقتی میرم توی اون دنیای بی‌مرز، تو هنوز اون‌جایی. حتی وقتی نیستی. راستش، روز و شب نداره. تو هنوز اینجایی. خودتم می‌دونی.. می‌دونی که بودن و نبودنت فرقی ندارن. چون چه باشی، چه نباشی.. هستی.

هستی توی خوابم. توی فکرام. توی قلبم. توی لحظه‌هایی که جلوی خودمو می‌گیرم تا بهت پیام ندم. و نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده..

چه باشی، چه نباشی، فرقی نداره..

در هر دو صورت، من‌ به یه اندازه درد می‌کشم.

۴
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان