از مامان پرسیدم، قبل از اینها هم انقدر اتفاقات و بلاهای طبیعی و غیر طبیعی بودن؟
کسی هم هست که سلامت روان داشته باشه؟
هر وقت به مشکلات و فشارهای روانی خودم رو میارم این سوال میاد تو ذهنم.
تازه متوجه فرسودگیهام شده بودم. داشتم برنامه میریختم که چطور از خودم مراقبت کنم تا حال و هوام بهتر بشه.. چقدر سخته اسمشو آوردن. جنگ! برنامه ریختن معنیی نداره تو این اوضاع. شایدم داره! ولی خب نداره.
عذاب وجدان میگیرم از اینکه بخوام به فرسودگیهام یا مشکلات خودم بپردازم!
احساس میکنم گرما داره کمکم تمام سلول های مغزمو از کار میندازه.
احساس میکنم دارم فرو میرم. احساس میکنم هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
احساس میکنم اینکه خودم با خودم حرف بزنم کافی نیست!
احساس میکنم نمیتونم از پس کارام بر بیام.
کاش میشد فرار کرد. از همه چی. ولی جایی برای فرار نیست.
خستهم از قوی بودن. من هیچوقت قوی بودم؟ بودم!
احساس میکنم خیلی تلاش میکنم ولی تلاشام نامرئیان.
احساس میکنم از خودم هویتی ندارم.
حس میکنم هیچکس نیستم.