روز ها و شب های سرد زمستونی رو دارم ناخودآگاه مقایسه میکنم با الآن. با گرما. که هنوز نتونستم باهاش کنار بیام و نمیدونم که اصلا خواهم توانست یا نه. زندگیمو مختل کرده و دست و دلم نه به کار میره نه هیچی. کتابفروشیم تو سرما تا وقتی بخاری نداشتیم، میتونستم باهاش بمونم. ولی الآن تو گرما، یجورایی تنهاش گذاشتم. انگار یه گیاه سردسیره که الان تو گرما پژمرده شده و من نتونستم براش کاری کنم. خواستیم براش کولر بذاریم. ولی جایگاه کولرش در ارتفاع زیاده و خیلی ناجوره. کولرو به هر سختیی بود کشوندیم بالا ولی تو جایگاهش جا نشد! دوباره به سختی آوردیمش پایین! چقدر استرس کشیدم براش. بابا گفت میتونه دستگاه جوشکاریشو بیاره و درستش کنه ولی من حاضر نیستم دوباره تو اون صحنه های استرس زا حضور داشته باشم و وقتی من نخوام، فکر کنم هیچکس دیگه هم اهمیت نمیده.. و گیاه قشنگم پژمرده میمونه. داره گریهم میاد. حس میکنم بار کولر برای دوش من زیادی سنگینه. حس میکنم دختر بزرگ و مستقل درونم داره کمکم بار و بندیلشو میبنده و از وجودم میره و من و یه دختر کوچولو تنها میمونیم..
آخر شب بود. وسط زمستون. کلی بارون اومده بود و هوا به شدت سرد بود. کلی لباس پوشیدیم رو هم و با داداشم از خونه زدیم بیرون. یه مسیر طولانی رو پیادهروی کردیم. هر چند دقیقه یکبار از شدت باد که جهتش روبهرومون بود و مستقیم به صورتامون میخورد برعکس راه میرفتیم. ماشین ها رد میشدن و احتمالا با خودشون فکر میکردن دیوونه ای چیزی هستیم😂
مسیرو برگشتیم. به خیابون خونه رسیدیم ولی یه نگاه به هم انداختیم و گفتیم نه هنوز بیشتر بمونیم. پس ازش رد شدیم و رفتیم به ادامهی راه که سربالایی بود. هندزفری هم زده بودم و آهنگای چنلمو واسه خودم پلی کرده بودم. با هم میگفتیم و میخندیدم و هر لحظه بهش اعلام میکردم که دارم یخ میزنممم. بازم یه جاهایی از مسیرو برعکس قدم میزدم، و در این حین پام رفت تو یه چالهی آب. عکس العملمون فقط خنده بود:))
آروم آروم برف شروع کرد به باریدن. کلی ذوق زده شدم. باد همچنان شدید بود. برف هم همینطور. مطمئنم بینیم قرمز شده بود. دندونام از سرما میلرزید و میخورد به هم ولی همچنان تسلیم نشدم. ماشینای بیشتری از کنارمون رد میشد همه اومده بودن اولین برف زمستونو ببینن ولی هیچکس اون اطراف پیاده نبود. یه تاکسی برامون بوق زد و میخواست وایسته که دست تکون دادیم و گفتیم نه مرسی. دیگه قدم زدن فایده نداشت. شروع کردیم به دویدن. میخندیدیم و میدویدیم و هرچی میرفتیم بالاتر باد شدیدتر میشد.
یادم نیست ساعت چند شده بود یک یا دو. بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم. از تو یکی از کوچه ها میانبر زدیم. برف همچنان میبارید. آروم. ماهم دیگه آروم شده بودیم. نگاهم به آسمون بود. به دونه های برف. و واسه اولین بار داشتم خونه ها رو هم دقیق تر میدیدم. معماریاشون همراه برفی که میبارید چقدر قشنگ بنظر میرسیدن.
خلاصه اون شب برگشتیم خونه یخ زدیم ولی خیلی خوب بود. فقط همون شب نبود. بیشتر شب ها و روزهای زمستونو پیاده روی رفتیم. یه شب دیگه هم که برف بیشتر بود رفتیم برف بازی دستامون از شدت سرما سوز میزد ولی میخندیدیم. از سرسره سر خوردیم و پروانه برفی درست کردیم.