احساساتِ نامرئی

یهو به خودت میای و متوجه میشی داری یه سری چیزای نامرئی رو می‌بینی!

یه سری احساسات. احساساتی از شخص مقابلت که حتی خودشم نمی‌تونه ببینتشون.. اولین باره دارم انقدر واضح می‌بینم و حسش می‌کنم.. و خیلی برام عجیبه.

دارم می‌بینم که چرا ناراحته.. می‌بینم که چرا درد می‌کشه.. و می‌دونم که باید چیکار کنه تا بتونه ازش بگذره.. تا حالش بهتر بشه ولی.. ولی نمی‌تونم بهش بگم.. گفتنش از طرف من فایده نداره. تا‌ وقتی خودش نفهمه.. حرفایی که من بزنم براش قابل درک نیست..

چون اون حس عمیق برای خودش هنوز نامرئیه.. و میدونی وقتی من بهش بگم چه حسی براش داره؟ احتمالا توهین! بی احترامی.. ولی این چیزیه که واقعا هست.. و من از اینجا دارم می‌بینمش.. و حالا فهمیدم که نباید صداشو در بیارم.. چون بیشتر اون شخصو اذیت می‌کنه.. چون تا وقتی خودش نگرده دنبالش و پیداش نکنه، تا وقتی خودش اونو با چشمای خودش نبینه، گفتن من فایده نداره.. 

می‌دونی.. اولش این قضیه خیلی دردناکه. اینکه می‌بینی.. درد عزیزتو می‌بینی، راه حلش رو می‌دونی، ولی نمی‌تونی چیزی بهش بگی.. نمیتونی اون رمز کوفتیو بهش بگی.. چون تا وقتی خودش پیداش نکنه کار نمیکنه! و از کجا معلوم؟ شاید هیچوقت پیداش نکنه.. و حس میکنی هیچ کار کوفتیی از دست تو بر نمیاد! 

الان دقیقا تو این مرحله‌م. قلبم درد اومد. حس کردم هیچ کاری ازم ساخته نیست.. گریه کردم، چون نمی‌دونستم باید چیکار کنم.. شاید کم‌کم بفهمم..

یا شاید تنها کاری که باید بکنم، اینه که فقط تو اون ناراحتی کنارش باشم.. شاید فقط همین بودن کافی باشه.. بمونم و امیدوار باشم رمزشو پیدا کنه.. یا نه؛ حتی این امیدواری هم چرته.. فقط بمونم پیشش و کاری رو انجام بدم که میدونم قلباً خوشحالش می‌کنه..

این تنها چیزیه که ازم برمیاد..

۳
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان