حتی از طرف ذهن خود آدم.
گفته بودم: چه باشی، چه نباشی، من به یه اندازه درد میکشم.
اما شاید از دور فقط اینطور به نظر میرسید. راستش.. هنوز نتونسته بودم ازت بگذرم. شاید دوری همیشه جواب نیست. بستگی داره با چه نگاهی انتخابش کنی. من فاصله رو انتخاب کرده بودم، اما نه با اون دیدی که باید. احتمالا لازم بود ازت دور شم، لازم بود دلم برات تنگ بشه، و در عین دلتنگی، بفهمم هنوز ته دلم میخوام که باشی. و این جنگ... تو، همون اتفاقی بودی که با شروع جنگ، ۱۸۰ درجه تغییر کرد. حس کردم بیمهریه اگر با وجود جنگ، حالتو نپرسم. دلتنگی هم که امانم رو بریده بود. و تو، توی خوابهام قدم میزدی.. پس بالاخره تونستم خودمو قانع کنم که بهت پیام بدم. پیام دادم، حرف زدیم. چقدر هردومون خوشحال شدیم. چقدر حس کردم هنوزم دوستت دارم. ولی این بار فرق داشت. اینبار، موندم. بدون فرار. فرارهایی که قبلاً بودن، فرار از عشق بودن. و توی همین موندن، یاد گرفتم: گاهی عشق، به جای اینکه بخواد بمونه، فقط میخواد که رها شه. نه برای فراموشی، برای نفس کشیدن.
توی اون آخرین فرار، خیلی تلاش کردم بپذیرم. عشقی که میدونستم همیشه هست، اما باید با آگاهی ازش خداحافظی میکردم. چون ادامه دادنش ممکن نبود. آسیبزننده بود. تو رو با همهی جانم دوست داشتم، اما یاد گرفتم که خودمو هم باید دوست داشته باشم. و این یعنی نمیمونم.. حتی اگه دلم هنوز باهاته.
بازم دلم تنگ شد. بازم سخت گذشت. ولی حالا که همهچیز معمولیه، قطع ارتباط اجباریای در کار نیست، و میتونم هر وقت بخوام بهت پیام بدم، دیگه جایی برای دلتنگی بیمنطق نمیمونه. دلیلهای رفتنم، که با دور شدن ازت گم میشدن، حالا که فاصلهای در کار نیست، واضح جلوی چشمم میمونن. یادم میمونه که چرا برای هم مناسب نبودیم. و حالا، برای اولینبار، میتونم فقط یه دوست معمولی ببینمت. چیزی که هیچوقت برام ممکن نبود :)
گاهی از عمیق ترین عشق هم میشه گذشت؛ با فهم اینکه بعضی رابطهها، جای موندن نیستن، جای یاد گرفتنن. و تو تنها عشق عمیق من، ممنونم برای مدتی که کنارم بودی و همچنین تمام وقتهایی که نبودی. این عشق رو رها میکنم. و اجازه میدم توی این دنیا آزادانه برای خودمون باشیم:)
احتمالا این متن رو هیچوقت نخواهی خوند ولی مطمئنم حسش خواهی کرد.