هوا ابریه. حس و حال پاییز داره. سکوت زیاده. سروصدای کولر، اینبار اذیت کنندهست. روی پله های دم در نشستم. خیلی وقته پیاده روی نرفتم. خیلی وقته تا همین پارک کناری نرفتم. هوا خیلی گرم بوده این مدت. چقدر خوبه که این دو سه روز هوا ابریه.
دلم حرف زدن و نوشتن میخواد ولی حرفی ندارم. یا شاید همصحبتی؟ نه. بیشتر حرفی.
از کولر آب میچکه رو سبزه های دم پله. یه وقتایی هم رو سر من! وقتی میخوام از در برم بیرون یا برگردم داخل. امیدوارم رو سر مشتریهام نچکه.. دیروز خیلی سعی کردم یه راه حلی براش پیدا کنم ولی فایده نداشت. و امروزم انرژیشو ندارم. تا ببینم بعدا چی میشه.
یه ماشین جلوی مغازه واستاد. احتمالاً اومده برای نونوایی بغلی. خوبه که همسایهمون فقط همین نونواییه. نه زیادی شلوغه این سمت، نه زیادی خلوت. به اندازهایه که من باهاش راحتم.
اون ماشینه یه خانواده بودن. پدر رفت نشست رو یه نیمکت تو پارک کناری و مادر و بچه ها رفتن چند تا نون گرفتن، گذاشتن تو ماشین و به پدر ملحق شدن. بچه ها تو پاک بازی میکنن و پدر و مادر کنار هم نشستن رو نیمکت. قشنگ بنظر میاد.
رو درختا و زمین برگ زرد پیدا میشه. روزها دارن میگذرن. فکر اومدن دوبارهی پاییز حس و حال خوبی داره. حس میکنم بیشتر زندگی تو پاییز و زمستون برام جریان داره.