حس میکنم گریه دارم.
البته که غمگین نیستم. حالمم بد نیست. اما حس میکنم گریه دارم.
از چی بگم برات؟
دیشب آبجی کوچیکه حالش خوب نبود. تب داشت. مامان بهش شربت داد. منم پیشش موندم و دستمال خیس میکشیدم رو پیشونیش و گردنش. یکم بهتر شد. اما گفت احساس سنگینی دارم. دلش دوش گرفتن میخواست. کمکش کردم دوش بگیره. بعد موهاشو خشک کردم. حالش بهتر بنظر میومد. دیگه خوابیدیم.. و صبح زودتر بیدار شدیم و بردیمش دکتر. یه ساعت طول کشید تا دکتر بیاد. در همون حین داشت دوباره تبش شدید میشد. بابا شربت گرفت و مامان بهش شربت داد. و من بردمش تو ماشین تا دکتر میاد یکم بخوابه. دکتر اومد. نوبتمون شد. نسخهش سرم و آمپول داشت. از سرم بیشتر میترسید. گفتم سرم دردش از آمپول کمتره. به هر حال بدون مقاومت از پس هردوشون بر اومد. چقدر شجاعه این بچه. مامان تو اتاق گرمش بود. بهش گفتم بره تو راهرو. رفت ولی هی بهمون سر میزد. رو تخت کناری دراز کشیدم و با آبجی حرف میزدیم. دو سه نفر مریض دیگه اومدن و آمپول و سرم داشتن. یه خانومه یکم چهرهش برام آشنا بود اونم انگار میشناختمون. باهامون حرف زد. به آبجیم گفت کلاس چندمی؟ مطی گفت دارم میرم کلاس پنجم. رو به من گفت شما هم میری مدرسه؟ خندیدم گفتم من خیلی وقته مدرسهم تموم شده. گفت عه؟ گفتم آره ۲۵ سالمه. گفت جدی میگی؟ مامانم و آبجیم گفتن اوو ۲۵؟ ۲۵ نیستی هنوز! گفتم ده روز دیگه که این حرفارو نداره. انگار اوناهم باورشون نمیشد چه برسه به خانومه! خانومه گفت نمیخوره ۲۵ سال بهت. منتظر بود بگم آره شوخی کردم ۱۹ سالمه. به هر حال همیشه راضی بودم از اینکه سنم کمتر بنظر میاد.. بعد از تموم شدن سرم، رفتیم لوازم تحریر بگیریم برا مدرسهی آبجی. از تو فروشگاه زیبا واسش دفترا و وسایلای خوشگل جمع آوری کردیم. اون وسطا من یه کوله ی فانتزی خیلی کیوت پیدا کردم. که دلم خیلی خواستش. مامان گفت همین چیزا رو استفاده میکنی که فکر میکنن هنوز بچه ای! گفتم خب فکر کنن. من راضیم. اینا هم قشنگن آخه! هی نگاش کردم و تو دستم چرخوندمش ۸۰ درصد میخواستمش. به هر حال گذاشتمش سر جاش. و اومدیم به فروشگاه خودم. بچه ها همون موقع رسیدن. بچه هایی که مشتریای همیشگیمن. درو باز کردم و اومدن تو مغازه. مطی و مامان و بابا هم رفتن تو خونه و ازونجایی که داداش همیشه چایی آماده داره، نشستن تا چایی بخورن. مطی دلش میخواست بمونه اما گفتم برو پیش مامان. بیشتر میتونه حواسش بهت باشه. استراحت کن تا حالت خوب بشه. پس مامان بابا و مطی رفتن. من و داداشم موندیم.
تو مغازه نشستم. دو سه نفر مشتری دیگه هم اومدن و رفتن. یکم بعد رفتم پیش داداشم. باهم حرف زدیم و خندیدیم. با خودم فکر کردم که غذا چی درست کنم. یکم تصمیم گیری سخت بود. ولی خب بالاخره یه تصمیمی گرفتم. برگشتم تو کتابفروشیم نشستم پشت میز. گوشیمو برداشتم و یه سر رفتم تو چنل تلگرامم. عضو جدید داشتم. آخرین پستای چنلمو مرور کردم. داشتم یکی از ویدیوهایی که گذاشته بودمو دوباره میدیدم که صدای بوق آقای پستچی رو شنیدم و بعد از چند لحظه خودش جلوی در بود. رفتم بستهمو ازش گرفتمو تشکر کردم. برگشتم تو. خیلی سریع بازش کردم. کتاب های جدید. چقدر زیبا و دوست داشتنی هستن. سفارشیا رو گذاشتم گوشهی میز و بقیه رو داخل قفسه ها. فاکتور رو چک کردمو دوباره رفتم پیش داداش. هندزفری زده بود و تو حال و هوای خودش بود. چند بار بین مغازه و خونه در رفت و آمد بودم. نمیدونستم چه کنم! اینستا رو چک کردم. تلگراممو چک کردم. جواب پیاما رو دادم. یه سر به چنلای بچه ها زدم. حس کردم گریه دارم. و بعد دیدم پنل وبلاگم بازه! پس اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن.. دیروز هم یکی دو باری حس گریه داشتن سراغم اومده بود. ولی هنوز دلیل قانع کننده ای پیدا نشده که گریهم قطعی بشه. دوشنبه تولد دخترعموعه. بنظرت اگه کتاب بهش کادو بدم هدیه ی خوبیه؟ آخه چون کتاب رو از فروشگاهِ خودم برمیدارم حس میکنم شاید از این نظر خوب نیست! فکر میکردم حتما باید یه چیزی بخری! خب کتابارم که خودم خریدم دیگه! میدونی یه حس اینکه کتاب یه چیزیه که دم دستم بوده و برداشتم حالا دادم بهش رو بهم میده! ولی اگه با این فکر، نتونم کتاب بهش هدیه بدم، کلا هیچ هدیه ای بهش نخواهم داد! و خب اینکه بهش هدیه بدم خیلی بهتره مسلما! پس همون کتاب رو بهش هدیه بدم. هوم؟ نمیدونم ارزشمندیش حفظ میشه یا نه؟
یکی از چیزایی که فکر کنم تاحالا بهش اشاره نکردم، اینه که کتابفروشیم وصله به خونه. و منو داداشم تا حدودی مستقل زندگی میکنیم.