موضوع ازونجایی شروع میشه که ذهنتو ول میکنی بین شلوغیای خودش.

چند روزی میشه که کنترل ذهنم رو به دست گرفتم. دقیقا بعد از انتشار پست قبلی.

چند لحظه پیش داشتم از ذوق پاره میشدم:)) و برگاام! هر بار باورش برام سخته که چطوری از دل اونهمه احساسات ناجور و سختی، همه چی بر‌می‌گرده رو روال! فقط باید خودت دست خودتو بگیری و ذهنتو بکشونی بیرون از میون اونهمه فکر ناجور.. و جسمت رو هم از زیر تخت:))

۲ ۱

می‌پرسد تو را چه شده است؟

و من جوابی ندارم که بگویم. پس از تلاش های فراوان، بیخیالم می‌شود و میگذارد در حال خودم باشم. اکنون که دیگر صحبت نمی‌کنیم سوالش در مغزم رژه می‌رود؛ مرا چه شده است؟ می‌خواهی بدانی مرا چه شده است؟ من نیز همین را می‌خواهم. در معده ام سفتی و سنگینی احساس می‌کنم. و دیشب که به خواب می‌رفتم، در تمام اعضای بدنم دردی نهفته بود. صبح که بیدار شدم همچنان بدنم ناله می‌کرد. خودم را از تخت پایین انداختم و سرم و نصف بدنم را زیر تخت چپاندم. و سعی کردم باز هم بخوابم. اما آلارم موبایل هر ده دقیقه به صدا در می‌آمد و امانم را بریده بود.

بالاخره نفهمیدم چگونه اما از جایم برخاستم و بسیار معمولی به کارهایم پرداختم. تا الآن. که ساعت سه و سی‌وپنج دقیقه ی بعدازظهر است و برق نداریم. روی زمین، کنار تخت دراز کشیده ام تا اگر باز لازم بود خودم را به زیر تخت بچپانم. حالا فقط در دست و پای سمت چپم درد را احساس می‌کنم. و بغضی اینجا هست که گلویم را می‌فشارد. مرا چه شده است؟

آنورتر کنار پایم کتابی با عنوان قدرت سکوت جا خوش کرده است. جلد آبی رنگی دارد و عکس گاندی و انیشتین و چند نفر دیگر که احتمالا همگی درونگرا هستند در اطراف عنوان کتاب به تصویر کشیده شده است. در اعماق وجودم می‌دانم مرا چه شده! چیزی که نمی‌دانم این است که این علائمی که دارم دقیقا نشانه‌ی چیست؟

پوسته‌ی سفت و سخت درونگرایی را همین چند روز پیش منتشر کرده‌ام. درباره‌اش که فکر میکنم اشکانم سرازیر می‌شوند... داشتم درمورد کتاب قدرت سکوت می‌گفتم. ۳۴۹ صفحه دارد و از دیروز تا به حال هفتاد و اندی از صفحاتش را خوانده ام. نمی‌دانم چقدر حرف‌هایش را فهمیده ام اما ظاهرا میخواهد نشان دهد که چطور طی سالیان انسان‌ها درونگرایی را عیب و ضعف دانسته و همواره در تلاش اند که برونگرایی را یک نقطه قوت بسیار بزرگ نشان دهند و بگویند که فقط انسان‌های برونگرا می‌توانند انسان‌های موفق و مفیدی باشند. نمی‌دانم در انتها میخواهد چه بگوید ولی شدیدا نیاز دارم که نویسنده دلداری ام بدهد و بگوید که تو می‌توانی با وجود درونگرایی به آنچه که میخواهی برسی و همه‌ی تبلیغاتی که برای برونگرا بودن می‌شود دروغی بیش نیست.

انگاری دستی سینه ام را شکافته و قلبم را در مشتش گرفته و بی‌وجدان با تمام قدرتش می‌فشارد! در این لحظه متوجه می‌شوم که چقدر این احساس آشناست! این همان احساسی است که هر بار که سعی کرده‌ام از لاک درونگرایی‌ام بیرون بخزم سراغم آمده است! و الان می‌توانم دستانم را در دهان هر کس که می‌خواهد بگوید آنقدر ها هم که می‌گویی سخت نیست و لازم نیست انقدر به خودت فشار آوری و از این قبیل چیزها، ببرم و از گوشه ی لب‌هایش تا پس سرش را جر بدهم و سرش را دو نیمه کنم. نمی‌خواهم چیزی بگویی. نمی‌خواهم نظر بدهی. من دارم درد می‌کشم و هیچگونه نظر و دلداری نمی‌تواند این درد را ساکت کند.

جز پذیرش خودم. فاطمه بگذار زندگی ام را بکنم و انقدر از من نخواه که ارتباطات بیشتری برقرار کنم. بیا بی‌خیال تمام کتاب ها و مقاله ها و تحقیقات راجب موفقیت و ارتباطات بشویم. خواهش می‌کنم بی‌خیالم شو. انقدر مرا وادار به این مضخرفات نکن. من دارم درد می‌کشم. واقعا دارم درد می‌کشم فاطمه منو رها کن.. بی‌خیالم شو. خواهش می‌کنم.

۱ ۲

گریه

نیاز دارم گریه کنم. اما دلیلی پیدا نمی‌کنم براش! و گریه‌م نمیاد. ولی نیاز دارم گریه کنم. اما دلیلی ندارم برای گریه کردن! واسه همین گریه‌م نمیاد. ولی خب من نیاز دارم گریه کنم.

۳ ۱

پوسته‌ی سفت و سختِ درونگرایی

تازه یاد گرفتم چطور از تنهایی لذت ببرم. تازه دارم کیف میکنم با زندگیم. همه چی راحت و زیبا و لذتبخشه. ولی خب عزیزم مرحله‌های زندگی تمومی ندارن! این یکی مرحله هم با موفقیت رد شد. وارد مرحله‌ی بعدی شدیم. (چقدر سریع!) و مسلمه که قرار نیست آسون باشه! اگه قرار بود آسون باشه پس چه لذتی داشت رسیدن؟ :,)

سختی شروع مرحله‌ی جدید بخاطر انتخاب خودمه. خودمم که میخوام ادامه بدم. خودمم که چیزای بیشتری میخوام از زندگی. و لازمه‌ی چیزای بیشتر، طی کردن مسیرهای جدید، تجربه های جدید و یاد گرفتن چیزهای جدیده. و یادگیری هم نیاز به انرژی داره. نیاز با روبه‌رو شدن با چیزایی داره که تا الآن ازشون فرار کردی و سخت بودن. ولی تو میتونی. همینطور که تا الآن تونستی.

۱ ۱

استقلال

تجربه‌ی خیلی شگفت انگیزیه!


توضیح بیشتر؟ شاید بعدا. فقط یادت بمونه که چقدر استعدادها شکوفا شدن. چقدر طی کردن مسیرها راحت تر شده. و معجزه‌ها.. معجزه‌ها:))

۰ ۱

چجور بودنی؟

احساس فشرده شدن در قلبم حس می‌کنم.

در عین حال که همه چیز خوبه، همزمان پیچیده و سخت هم هست. جالبه که هم بیکاری اذیت کننده‌ست هم پرکاری! و حتا هم کم‌کاری.

۱ ۲

شاید اون یه نفر آدم مهمیه برات!

چی میشه که یه نفر میتونه اعتماد بنفسمو تا قعر زمین ببره؟

اون یه نفر یا کسایی که در مقابلشون ضعف دارم و بهشون این اجازه رو میدم چجور کسایی هستن؟

چجوری بهت بفهمونم فاطمه که اون شخص یا اشخاص هیچ برتری نسبت بهت ندارن! نمیدونم. 

فک کنم الان دارم دو تا موضوع متفاوت رو با هم قاطی میکنم.

اینکه یه نفر میتونه اعتماد بنفسمو تا زیر صفر ببره یه موضوعه.. و اینکه جلوی یه سری اشخاص احساس ضعف می‌کنم یه موضوع دیگه‌ست! شاید یکم ارتباط بینشون باشه. ولی جدا باید بهشون بپردازم..

۰ ۱
گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان