زندگی رو سخت نگرفته بودم.
یه تسک جدید دارم که سریع پیش نمیره. و نتونستم با روندش کنار بیام. احساس میکنم این وظیفه رو دوشم سنگینی میکنه و باید زودتر انجامش بدم. ولی میدونی دست من نیست.
باید آرامشمو حفظ کنم و به بقیه ی تسکام برسم.
زندگی رو سخت نگرفته بودم.
یه تسک جدید دارم که سریع پیش نمیره. و نتونستم با روندش کنار بیام. احساس میکنم این وظیفه رو دوشم سنگینی میکنه و باید زودتر انجامش بدم. ولی میدونی دست من نیست.
باید آرامشمو حفظ کنم و به بقیه ی تسکام برسم.
خدایا شکرت:))
دیشب تونستم خودم به راحتی برم و سفارشمو بیان کنم:))
رفته بودیم کافیشاپ و من با تلفن حرف میزدم پس وقتی برای ثبت سفارش اومدن نیلا سفارش خودش رو گفت و من بعد از تلفن باید خودم میرفتم و سفارشم رو میگفتم. و من تا اینجای زندگیم در چنین موقعیت هایی این کار خیلی برام سخت بود:)) هاها اما دیشب همونطور ک مث همیشه داشتم میگفتم نیلا من برم؟ میشه تو بری؟ بعد یهو گفتم نه اره من میرم. خودم باید برم و در یک لحظهی خیلی کوچیک اما باشکوه خودم رفتم:)) برگانم. و همونطور که درمورد سفارشم سوال پرسیده میشد و من توضیح میدادم، من کاملا داشتم به چشمان اوشون نگاه میکردمممم. و باورت میشه این موضوع چقدر پیشرف بزرگیه برای من؟ منه قبلا که نمیتونست اضطرابش رو کنترل کنه وحرف بزنه، من قبلا که وقتی موقع حرف زدن به چشمای کسی نگاه میکرد سر و بدنش لرزش میگرف.. :) حالا تونستم کاملا به چشماش نگاه کنم و حرف بزنم و درمورد سفارشم توضیح بدم. خدایااا این منم:)) با آرامش و راحتی کامل. دارم میتونم دارم میتونم ❤️
اوکی من عصبانیش کردم. و ناراحتش کردم. خب؟ حالا چی؟ میخوای چه کنی؟ اتفاق بزرگ و خیلی بدی نیفتاد. یه چیز کوچیک بود که خب سر همون چیز کوچیک احتمالا دلخوری پیش اومده.. بخاطر چیزی که حس کردی احتمالا گفتنش احمقانهست. شت. نباید به حرف ها و افکار خودت بگی احمقانه. اوکی مشکل اینجاست! که به خودت میگی احمقانه. دقیقا همینه.