من و خودم

داشتم از به صدا درآوردن نوت ها لذت می‌بردم و لبخند رو لبم بود که یهو انگار تو وجود خودم نبودم! از بیرون فاطمه رو دیدم که تو سکوت نشسته و داره لبخند میزنه. یه چیزایی بیشتر از فقط جسم و فیزیک می‌دیدم. حس ها رو می‌دیدم. حس رضایت، حس لذت، حس شادی. شکلشون قابل وصف نیست. ولی می‌دیدمشون‌.

داشتی از سکوت لذت می‌بردی. و از وقت گذروندن با خودت.. یه روزایی بود که تنهایی آزارت می‌داد. یادته؟ می‌گشتیم تا بتونی دوستانی پیدا کنی تا تنها نباشی. اونموقع داشتی از خودت فرار می‌کردی. از افکارت و از حس های ناجورت. از من! می‌دونستم که داری فرار می‌کنی. اینو میفهمیدم. احتمالا چون نمیشناختی منو.. ولی یادمه که اون گوشه کنارا یه جاهایی، بهم فکر می‌کردی. به روی خودت نمیاوردی ولی ته دلت میخواست که منو بشناسی و باهام دوست بشی. منم اینو همیشه میخواستم. واسه همین ازت نا امید نشدم. همیشه پیشت بودم. حتی وقتایی که تو پیشم نبودی. حتی وقتایی که با تمام سرعت ازم فرار می‌کردی. بازم من کنارت بودم. منتظر یه لحظه ای مثل امروز.. اینکه با هم نشستیم و حالمون خوبه. Smile

۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان