نفس عمیق، پشت پنجره، نسیم ملایم، سرسبزی، آسمون آبی، خدای بزرگ، سپاسگزاری، کتاب، حس خوب، با انرژی
نفس عمیق، پشت پنجره، نسیم ملایم، سرسبزی، آسمون آبی، خدای بزرگ، سپاسگزاری، کتاب، حس خوب، با انرژی
شهریور تولدمه. امسال حس خاصی ندارم. حس کیک گرفتن هم ندارم. انتظار هم از پدرو مادر گرامی ندارم. از اینکه تولدم وسط شهریوره همیشه ناراضی بودم. چون اینجا اوج فصل کاریه و هیچکس وقت نداره. فلن مهم نیس.
چیزی که مهمه اینه که خودمو سرزنش نکنم. واسه کارهای مفیدی که نمیکنم. یا واسه زیاد خوابیدنم. و حوصله نداشتنم. اگه بتونم رو نکات مثبت تمرکز کنم، اونوقت اوضاع میتونه بهتر بشه. خب نکات مثبت این روزها چی میتونه باشه؟ اینکه خواب خیلی لذت بخشه. خیلی خیلی زیاد. دیگه چی؟ دیگه چی؟ خدایا.
خودمو برای چه چیزی میتونم تحسین کنم؟ چشممو رو چه نکات مثبتی باز کنم؟ نمیبینم چیزی-_-
فیلمهای عاشقانه. فیلم عاشقانه ای که امروز دیدم، گریم انداخت. بخاطر حس کردم من کسیو ندارم که انقدر عاشقم باشه که همهی حرکاتمو حفظ باشه. یا رنگ دیوار اتاقشو با رنگ چشام ست کنه:/ برام گل بگیره. و خلاصه نشون بده که چقدر براش با ارزشم. یکاری برام بکنه دیگه.. و من میدونم که وقتی این چیزا از فکرم میگذره، دارم به نبود چیزهایی که میخوام توجه میکنم و به هرچی که توجه کنی، از همون چیز ببشتر برای خودت خلق میکنی! میدونم و دونستنش کافی نیست.
چند روزیه همین که از خواب بیدار میشم سراغ گوشیم میام. یه مدت بود که اینطور نبودم.. ولی خب حالا هستم. چیز خاصی هم توی گوشی نیس. نه منتظر پیامی هستم نه مشتاق برای پیام دادن به کسی. اخبار خاصی رو هم دنبال نمیکنم. الان که از خواب بیدار شدم، بعد شستن دست و صورتم و کارای اولیه هرصبح، (البته واسه این مدت باید بگم هرظهر!) گوشیمو برداشتم و وقتی با چیزی روبهرو نشدم، خواستم برم اینستا. ولی خب اینستا هم چیز خاصی نداره و منم اونجا فعالیت زیادی ندارم. پس فقط وقتمو هدر میداد چون مطمعنا بین کلی پست و استوری غرق میشدم باز. پس راهمو کج کردم به سمت گوگل و اومدم اینجا تا بنویسم.
قبلا ها خیلی احساس گمشدگی میکردم! و همه جا و تو همه چی دنبال خودم میگشتم. توی تمام نوشته هام و تمام کارهایی که انجام میدادم. خوشحالم که دیگه اون حس رو ندارم. فکر کنم دیگع پیدا کردم خودمو. حالا نوبت پروراندنه. میدونم چجوری. ولی انجام نمیدمش. در طول عمرم خیلی وقت ها برنامه ریزی کردم. ولی هیچوقت اونطور که باید بهش عمل نکردم. میدونی، برنامه ریزی یه چرایی قوی میخواد. که من هیچوقت نداشتم. البته گاهی هم داشتم، ولی برمیگرده به همون سناریو هایی که زندگی کردم و نمیارزیدن. یطورایی، یه سری چرایی های بدردنخور.
یکی دو هفته پیش، کلی برنامه ریخته بودیم با یکی از دوستام درمورد مهاجرت یا حداقل نقل مکان کردن به یه شهر دیگه. ایندفعه نه بخاطر اینکه از اینجایی که هستیم بدمون میاد؛ بخاطر اینکه دوست داریم چیزهای جدید و زیبای بیشتری رو تجربه کنیم. حتی داشتیم باهم ترکی استانبولی تمرین میکردیم. یه شب که رفتیم بیرون و داشتیم درموردش حرف میزدیم من با گفتن فقط یه جمله چنان تاثیری گذاشتم که از همون شب، دیگه نه تنها درمورد مهاجرت و اینا با هم حرف نزدیم، حتی حرف های ساده و سلام احوالپرسی تو پیام هم نداریم. و حتی هیچ برنامهای هم برای دیدن هم نمیریزیم. ازونجا به بعد فهمیدم که قدرت تاثیر گذاری زیادی دارم. شاید فکر کنی که باید ناراحت میبودم که همه برنامه ها کنسل شده! ولی اصلا اینطور نیست. و همچنان گاهی ترکی استانبولی رو تمرین میکنم. زبان انگلیسی رو هم مث قبل دوسدارم و اونم یاد میگیرم حتما. مطمعنم هم ترکیه میرم، هم آمریکا و هم بقیهی جاهایی که دوست دارم.
از آخرین باری که برای نوشتن تلاش کردم و موفق نشدم خیلی میگذره. گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشه. حتی بعضی وقتا دوسدارم سناریو بنویسم؛ یا رمان.. مثل قدیم ها. ولی وقتی شروع مبکنم به نوشتن اون چیزی که باید بشه، نمیشه. تمام چیزی که تو همون یه خط اول حس میکنم، اینه که من خیلی بزرگ شدم ولی کلمه ها و جمله هایی که مینویسم مال همون ۱۰ ساله پیشه! و برای داستان نوشتن هیچ سناریوی جدیدی به ذهنم نمیاد. بعضی از سناریوهایی که قبلا نوشتم رو زندگی کردم و گذشتن.. و این خیلی جالب و قشنگه. این که یه سری چیزها رو بنویسی و بعد زندگیشون کنی. بیشتر واسه همین دوسدارم بازم بنویسم. بازم بنویسم تا بعد بتونم زندگیشون کنم.
چیزایی که قبلا نوشتم نصفه و نیمه بود. یعنی یه سری سناریو های دوستداشتنی که زندگیشون کردم ولی.. کنارش خیلی سختیا و ناراحتی ها گذروندم. یعنی زندگی کردن اون سناریو ها به اون سختی هایی که براشون گذروندم، نمیارزید! اگه الان قبلا بود، ابن جمله ی کلیشه ای رو میگفتم که: «من از هرچی که تجربه کردم پشیمون نیستم؛ چون همهی اونا، اینی که الان هستم رو ساختن.» قبلا ابن جمله رو زیاد گفتم. ولی بهش باور نداشتم. وقتی بهش فکر کنی یجورایی درسته.. ولی خب حس میکنم هنوزم بهش باور ندارم. پس بنظرم کلیشهایه. «آدم حق داره اشتباه کنه و حق داره پشیمون بشه. و این اشکالی نداره.» اینجوری باهاش راحتترم.
فکر کنم بازم اومدم تا سناریوهایی بنویسم و بعد بتونم زندگیش کنم. اما از کجا بدونم که این سری، قراره کنارش چه چیزایی رو تجربه کنم؟ خب فکر کنم بدونم که باید از کجا بدونم:) پس مینویسم.