هیچ چیز احمقانه ای وجود نداره!

اوکی من عصبانیش کردم. و ناراحتش کردم. خب؟ حالا چی؟ میخوای چه کنی؟ اتفاق بزرگ و خیلی بدی نیفتاد. یه چیز کوچیک بود که خب سر همون چیز کوچیک احتمالا دلخوری پیش اومده.. بخاطر چیزی که حس کردی احتمالا گفتنش احمقانه‌ست. شت. نباید به حرف ها و افکار خودت بگی احمقانه. اوکی مشکل اینجاست! که به خودت میگی احمقانه. دقیقا همینه. 

۰

عجیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Mine

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

صدای قلبم

خدایا. خدای من. تو خود منی مگه نه؟ تو درون منی. و درون هرچیزی که میبینم. تو صدای قلبمی. تو بارون شدید چند روز پیشی. تو درون تموم انسان‌هایی مگه نه؟ تو از انرژی هستی و همه‌ی هستی از انرژیه. همه چیز از وجود توئه. خدای من ازت ممنونم که با اینکه گاهی حس های خوبی ندارم، باز هم میتونم برگردم پیش خودت. ممنونم که کمکم میکنی‌ ممنونم که هدایتم میکنی. ممنونم که راه رو برام روشن میکنی. ممنونم که صدات رو به هر طریقی به گوشم می‌رسونی. ممنونم که میتونم ازت تشکر کنم. ممنونم که میتونم بشنومت. ممنونم که بهم نزدیکی.

۰

بغل

فاطمه‌ی عزیزم سلام. با من آشنا بمون. احساس غریبی رو کنار بذار. اومدم بغلت کنم. اومدم بگم که چقد زیبایی و من چقدر دوستت دارم. اومدم ازت تشکرکنم برای تمام کارهای کوچیک و بزرگی که انجام میدی. و بهت بگم که ممنونم برای تمام لحظاتی که کنارمی. ممنونم برای شبهایی که غصه دار بودم و تو بغلم کردی. ممنونم برای وقتایی که باهام حرف زدی و آرومم کردی. میخوام تحسینت کنم برای اینکه دیروز با حس بهتر از دفعه‌های پیش برای کمک رفتی. و ازت تشکر کنم برای اینکه برای کم حرف زدن سرزنشم نمیکنی. ممنونم که هر روز دنبال اینی که چجوری منو به حس های بهتر برسونی. و بهم بیشتر توجه میکنی که چه چیزهایی میخوام و چه چیزهایی رو دوست دارم. احتمالا الان دلت بیرون رفتن میخواد و میدونم که نمیدونی کجا البته.. و دلت غذا و خوراکی میخواد. میدونم که به فکر دادن پولهایی که باید بدی هستی. پس بیا یه برنامه‌ای بریزیم و با حس خوب بدست بیاریمشون.

۱

اوکی

لازم نیست بدونم چرا

و لازم نیست بدونم چجوری

فقط لازمه که اعتماد کنم به خدا.

چون فقط اون میدونه. و فقط اون میتونه.

۰

سوزش مغز!

و اینکه چه چیزی رو میفهمی میتونه به انتخاب خودت بستگی داشته باشه؟ احتمالا میتونه. و اینکه من نباید انقدر به خودم سخت بگیرم! یا نباید انقدر یهویی این حجم عظیم رو متوجه میشدم؟ تو انتخاب میکنی چه چیزهایی رو بفهمی و فکر میکنی که میتونی باهاشون کنار بیای؟ ولی وقتی میفهمی میبینی همه چی بهم ریخته! شاید هم ابن انتخاب تو بود که بتونی باهاسون کنار بیای و حالا باهاشون رو‌به‌رو شدی تا یاد بگیری کنار اومدن با اون مسائل رو.. چون هیچی رو نمیتونی بدون تجربه کردن واقعا بفهمی. و این دنیا هدف اصلیش تجربه کردنه.. و من همه چیز رو مربوط به اون کردم؟ اصلا مگه میشه نباشه؟ اگه قرار باشه اینطور نباشه، این حس رو دارم که پس من هیچی از این دنیا نمیخوام و فقط میخوام بفهمم چخبره؟ خب دلیل فهمیدنت چی بود فاطمه؟ چرا میخواستی بفهمی؟ مگه نه اینکه برای رسیدن به چیزایی که میخوای بود؟ حالا چرا فهمیدن داره خواسته ها رو بی معنی میکنه؟ من چیزی که میخوام اینه که واقعا از زندگی لذت ببرم. و انگاری چیزهایی که فهمیدم بیش از حد توانم بودن! من فقط لذت میخوام، شادی میخوام، تجربه‌ی حس های خوب رو میخوام، میخوام کنار هم بودن رو حس کنم، میخوام دوست داشتن رو حس کنم، میخوام عشق رو حس کنم. و عشق تجربه ی همه ی حس های خوب و بد کنار همه. پس اینکه من حالا احساسات چندان خوبی ندارم بخشی از عشق به شمار میره؟ من در حال تجربه ی چه حسی هستم؟ حس نبودن، نداشتن؟ برای تجربه‌ی عشق به چه چیزی نیازه؟ به کسی که دوستت داره و دوستش داری؟ و چه پروسه ی به ظاهر اسون و در عمل سختیه رسیدن! باید چیزی که نیست و چیزی که در این لحظه نداری رو، جوری حس کنی که هست و داریش! نورون های مغزم دارن میسوزن خب در این راستا! خدایا میشه نشونم بدی چجوری؟ چجوری انجامش بدم و چجوری ادامه‌ش بدم؟؟ خدایا چجوری ادامش بدم؟ خدایا میخوام برام اسون باشه میشه؟ میشه؟ خدایا من نمیخوام هیچکسو تغییر بدم. خدایا هیچکس خاصی رو نمیخوام به زور کنار خودم داشته باشم. من فقط میخوام حس ها و تجربه‌هایی که میخوام رو بتونم از همین لحظه داشتنشون رو حس کنم. و در این لحظه نمیتونم درکش کنم.

۰

چقدر فاصله‌ست بین دونستن و فهمیدن

اونقدر که میتونه قلبتو به درد بیاره. یا آکنده از حس خوبش کنه‌. فهمیدن میتونه هر دوتای این‌ها باشه.

۰

کوچولوی عزیزم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

OMG

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان