پوسته‌ی سفت و سختِ درونگرایی

تازه یاد گرفتم چطور از تنهایی لذت ببرم. تازه دارم کیف میکنم با زندگیم. همه چی راحت و زیبا و لذتبخشه. ولی خب عزیزم مرحله‌های زندگی تمومی ندارن! این یکی مرحله هم با موفقیت رد شد. وارد مرحله‌ی بعدی شدیم. (چقدر سریع!) و مسلمه که قرار نیست آسون باشه! اگه قرار بود آسون باشه پس چه لذتی داشت رسیدن؟ :,)

سختی شروع مرحله‌ی جدید بخاطر انتخاب خودمه. خودمم که میخوام ادامه بدم. خودمم که چیزای بیشتری میخوام از زندگی. و لازمه‌ی چیزای بیشتر، طی کردن مسیرهای جدید، تجربه های جدید و یاد گرفتن چیزهای جدیده. و یادگیری هم نیاز به انرژی داره. نیاز با روبه‌رو شدن با چیزایی داره که تا الآن ازشون فرار کردی و سخت بودن. ولی تو میتونی. همینطور که تا الآن تونستی.

۱ ۲

استقلال

تجربه‌ی خیلی شگفت انگیزیه!


توضیح بیشتر؟ شاید بعدا. فقط یادت بمونه که چقدر استعدادها شکوفا شدن. چقدر طی کردن مسیرها راحت تر شده. و معجزه‌ها.. معجزه‌ها:))

۲

چجور بودنی؟

احساس فشرده شدن در قلبم حس می‌کنم.

در عین حال که همه چیز خوبه، همزمان پیچیده و سخت هم هست. جالبه که هم بیکاری اذیت کننده‌ست هم پرکاری! و حتا هم کم‌کاری.

۱ ۳

به هر حال ما هر ثانیه داریم فکر میکنیم. چرا به جای فکرای بد فکر خوب نکنیم؟

RAS یه بخش از مغزه که اطلاعات و افکاری که هر لحظه تو سرمون هست رو پردازش میکنه. و بر اساس اون پردازش ها مغز به بدن دستور میده که در چه حالت و شرایطی قرار بگیره. مثلا اگه فکر این باشه که من آدم ناتوان و شکست خورده ای هستم، مغز این پیام رو مثل یه دستور به تمام اعضای بدن می‌رسونه که این دستور رو بپذیرن و طبق همون عمل کنن! و خب مشخصه که قراره اینطوری چجور نتیجه‌ای به دست بیاد..

دونستن این موضوع خیلی خارق‌العاده نیست؟ اینکه RAS اطلاعاتو پردازش میکنه و هر چی که از افکار بدست میاره رو، در دنیای بیرون می‌گرده و شواهدی رو پیدا می‌کنه که همون فکر رو بیشتر ثابت کنه! مثلا اگه فکر کنی که آدم بدشانسی هستی، مغز در محیط اطراف دنبال شواهدی می‌گرده که بدشانسی رو بیشتر و بیشتر ثابت کنه و شما رو مطمئن کنه که فکرت درسته!

معنیش این میشه که فرقی نداره فکر تو درست باشه یا اشتباه! خوب باشه یا بد! حقیقت باشه یا نه! به هرحال هرچی که باشه مغز اونو قبولش میکنه و اونو بیشتر و بیشتر بهت ثابت میکنه! پشماام.


حقیقتا نمیشه جلوی فکرای منفی رو گرفت.. هرچقدر بخوای باهاش مقابله کنی اون هم با قدرت بیشتری ادامه میده. اما میشه جایگزینش کرد! من در لحظه فکرای منفیمو با یکی از رویاهام جایگزین میکنم. با تصور ساحل دریا و ماسه هایی که زیر پامه و موج های آرومی که از سمت دریا به ساحل میاد، پاهامو نوازش میکنه و ماسه ها رو از کنار و زیر پام با خودش می‌بره. یا با تصور جنگل. یه جنگل سرسبز، با بوی چوب و سرسبزی و نم بارون. پرتوی نور از لابه‌لای شاخه ها، تنفس هوای تازه، لمس نسیم، صدای پرنده ها و رودخونه..

و آروم میشم. وقتی آرومم همه چی خوب پیش می‌ره. و تازه فهمیدم که این ربط داره به RAS و این صحبتا.. حس می‌کنم یه چیزایی در رابطه با RAS تو مدرسه خوندیم؛ ولی مطمئنم اینطوری به این موضوع اشاره نکرده بودن:)

۱

بدجوری به تنهایی و سکوت نیاز دارم

چند روز، تنها، یه جنگل سرسبز، شب و روز، با صدای پرنده ها و جیرجیرکا، با دفترام، خودکارام، و خودم..

۱ ۲

احتمالا تقصیر من نیست! اما مسئولش منم.

حس و حال خودمو میگم. یا اتفاقاتی که تجربه می‌کنم. حس می‌کنم بهتره خودم رو مقصر ندونم.. چون شاید، تا حالا چنین اتفاقی رو تجربه نکرده بودم و طبیعیه که الان ندونسته باشم در مواجه باهاش چیکار کنم.. اما ته قلبم یه چیزی رو حس کردم که درست و غلط رو بهم میگف. این حس همیشه بوده. تو قلب هممون. اما ممکنه گاهی، اونقدری که لازمه بهش توجه نکنیم:)

من از اون ته مه های قلبم می‌دیدمش اما انقدر صداهای زیاد و بلند دیگه ای توی ذهنم بود، که صداشو نمی‌شنیدم. فقط یه لحظه دستشو می‌دیدم که به سمتم دراز شده ولی فقط یه لحظه.. و لحظه‌ی بعدی پشت بقیه‌ی شلوغی ها گم می‌شد. و درسته.. من اون حرکت اشتباه رو انجام دادم. چون اون لحظه، حس خوبی می‌داد. اما میدونی؟ اون حس خوب خیلی موقت بود. در حد چند روز، یا حتی چند ساعت.. گاهی هم فقط چند دقیقه.. :) و بعدش، بووم! دوباره همه ی شلوغی ها آوار می‌شد رو سرم. رو قلبم، رو تک تک اعضای وجودم. و من هر لحظه زیر اون آوار له تر از قبل می‌شدم.

من بارها و بارها درست و اشتباه رو حس کردم. ولی زیر اونهمه آوار واقعا نیاز داشتم به حتی شده یه ذره از اون احساس خوب.. و اون یه ذره احساس خوب دقیقا تو همون انتخاب اشتباه بود.. و آره. من به تعداد بسیاری اشتباه رو انتخاب کردم:) تو هم این کار رو کردی. و من درکت می‌کنم. هیچ اشکالی نداره.. من بهت حق می‌دم.

حقیقت اینه که تو حق داری دنبال حس و حال خوب خودت باشی. و حق داری چیزی رو انتخاب کنی که حس خوبی بهت میده. فقط بهتره بدونی که این یه چرخه‌ی بی انتهاست. میفهمی منظورمو؟ انتخاب هایی که حس خوبه موقتی دارن همیشه هستن. این تویی که تصمیم میگیری تا کجا میخوای بذاری همینطوری پیش بره... صدای قلبت رو باید پیدا کنی. و بازم بهت حق می‌دم که الان نتونی صداشو بشنوی.. ولی سعی‌ت رو بکن.. قلب تو برای اینکه بتونه صداشو بهت برسونه، به کمکت نیاز داره. خواهش میکنم بهش توجه کن....

احتمالا اونطور که باید و میخوام نمی‌تونم منظورم رو برسونم. کلمه های ناشناخته‌ی زیادی وجود دارن که در حال حاضر فقط می‌تونن تبدیل به قطره های نمکی بشن و از گوشه‌ی چشم سرازیر بشن...

از صمیم قلبم میخوام تمام آدم هایی که در حس و احوال خوبی نیستن، بتونن اون چرخه ی لعنتی رو بشکنن.. من درکت می‌کنم و با تمام وجودم دوس دارم بتونم نشونه‌ای برسونم برای اینکه بتونی به اون حس خوبی که حقته برسی... و اینکه نمیتونم گاهی قلبمو به درد میاره:,) 

..

فقط تویی که میتونی این چرخه رو بشکنی. و از ته قلبم برات آرزو می‌کنم که بتونی.


یه روزه نه چندان دور تمام کلمه هامو از قطره های نمکی بیرون می‌کشم و می‌نویسمشون. 

۱

من و خودم

داشتم از به صدا درآوردن نوت ها لذت می‌بردم و لبخند رو لبم بود که یهو انگار تو وجود خودم نبودم! از بیرون فاطمه رو دیدم که تو سکوت نشسته و داره لبخند میزنه. یه چیزایی بیشتر از فقط جسم و فیزیک می‌دیدم. حس ها رو می‌دیدم. حس رضایت، حس لذت، حس شادی. شکلشون قابل وصف نیست. ولی می‌دیدمشون‌.

داشتی از سکوت لذت می‌بردی. و از وقت گذروندن با خودت.. یه روزایی بود که تنهایی آزارت می‌داد. یادته؟ می‌گشتیم تا بتونی دوستانی پیدا کنی تا تنها نباشی. اونموقع داشتی از خودت فرار می‌کردی. از افکارت و از حس های ناجورت. از من! می‌دونستم که داری فرار می‌کنی. اینو میفهمیدم. احتمالا چون نمیشناختی منو.. ولی یادمه که اون گوشه کنارا یه جاهایی، بهم فکر می‌کردی. به روی خودت نمیاوردی ولی ته دلت میخواست که منو بشناسی و باهام دوست بشی. منم اینو همیشه میخواستم. واسه همین ازت نا امید نشدم. همیشه پیشت بودم. حتی وقتایی که تو پیشم نبودی. حتی وقتایی که با تمام سرعت ازم فرار می‌کردی. بازم من کنارت بودم. منتظر یه لحظه ای مثل امروز.. اینکه با هم نشستیم و حالمون خوبه. Smile

۱

راه های زنده کردن خلاقیت؟

حالا متفاوت فکر می‌کنم و هدف متفاوتی دارم برای نوشتن. شاید بخاطر همینه که دیگه نمیتونم داستان و رمان بنویسم. یکی از مشتری‌های امروزم گف: (منم وقتی بچه بودم داستان مینوشتم ولی آدم وقتی بزرگ میشه، بخاطر درگیری های زیاد و مختلفی که داره، خلاقیتش یطورایی می‌میره، بخاطر همینه که دوست داشتم هنوزم تو بچگی می‌موندم.)

راستش من هیچوقت از گذر زمان ناراضی نبودم. و هیچ موقع هم دلم نخواست به زمان قبل برگردم. بنظرم گذر زمان یه چیز شگفت انگیز و قشنگه. و تجربه های متفاوتی که در طول زندگی پیدا می‌کنی، با گذر زمان معنای بیشتری به خودشون می‌گیرن. البته اگه دیدت رو به مسائل عوض کنی.


خوابم میاد. شاید بهتره یکم از شب‌ها دل بکنم و زودتر بخوابم.

۱

خلأ یا رهایی؟

برای یک لحظه، همه چیز بی‌معنی میشه. همه چیز.

و جدا میشی از کل معانی دنیا. چیزی جز خلأ احساس نمی‌کنی.

حس عجیبیه. نمیتونی ازش دل بکنی! صبر کن. این حس رهایی‌‍ه؟ یا خلأ؟


+ اگه حس بدی داری میشه خلأ. ولی اگه با حس خوب همراهه، میشه رهایی:)

۱

میون همه شلوغیا

در مرحله‌ی شلوغی مغزیم. فاطمه‌ی عزیزم. اشکالی نداره. نگرانش نباش. میگذره و دوباره انرژیمون برمی‌گرده. 


الآن که پست های قدیمی‌ترمو میخونم، متوجه میشم که چقدر جواب سوالامو گرفتم. چقدر دلیل حس و حالام رو فهمیدم. و این فهمیدن دلیل ها، باعث شده بتونم درستشون کنم یا بپذیرمشون. واقعا خداروشکر:)

همه چیز گذراست وقتایی که خوب پیش میره، لذت ببر. وقتایی که خوب پیش نمیره، چشماتو ببند و به گذر اعتماد کن. اون اتفاق به ظاهر بد هم به نفعمونه.

۱
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان