متاسفانه در برابر مخالفت ها پوستم کلفت نیست.
حداقل در برابر مخالفت های سطحی پدر و مادر اینطور بودم.
متاسفانه در برابر مخالفت ها پوستم کلفت نیست.
حداقل در برابر مخالفت های سطحی پدر و مادر اینطور بودم.
امروز، با تمام خستگیا و بیحوصلگی، خودمو بغل کردم، چون حس کردم سزاوار محبت خودم نسبت به خودم هستم. نه به خاطر اینکه قویام یا بینقص، چون آدمم و زندهم. آدمی که بعضی روزا حرف نمیزنه، فقط میمونه. و من تصمیم گرفتم به سکوتهام احترام بذارم، چون من همینم که هستم. یه آدمی که با سکوت راحتتره. و این سکوت، شاید تنها جایی باشه که خودم رو واقعیتر حس میکنم.
بهتره دوباره رویابافی رو شروع کنم:)
رویاهایی که قبلا توی ذهنم میساختم، واقعی میشدن. فقط احتمالا وقتی شروع به واقعی شدن میکردن، یادم میرفت ادامهش رو هم ببافم و اینطور بود که پایانشون ناخوشایند میشد!
بنظرت میتونم دوباره رویا ببافم؟ میتونم بافتنش رو از یادم نبرم و تا همیشه ادامه بدم؟ امیدوارم بتونم.
نمیدونم چطورشده که قابلیت دوست پیدا کردنم در فضای مجازی رو هم خاموش کردم!
امروز شیرازم. باید تنهایی برم بیرون ولی یه کوچولو سخته. گرچه میدونم تا پامو بذارم بیرون همه چی خوب پیش میره..
یه لحظه سرمو چرخوندم و بوی موهام به مشام خودم رسید.
متاسفانه در آخرین ساعات سال ۱۴۰۳ هیچی از اتفاقاتی که گذشته رو یادم نمیاد و احساس میکنم هیچ دستاوردی نداشتم و در نقطهی صفر زندگیم وایستادم!
چند روزی میشه که کنترل ذهنم رو به دست گرفتم. دقیقا بعد از انتشار پست قبلی.
چند لحظه پیش داشتم از ذوق پاره میشدم:)) و برگاام! هر بار باورش برام سخته که چطوری از دل اونهمه احساسات ناجور و سختی، همه چی برمیگرده رو روال! فقط باید خودت دست خودتو بگیری و ذهنتو بکشونی بیرون از میون اونهمه فکر ناجور.. و جسمت رو هم از زیر تخت:))
و من جوابی ندارم که بگویم. پس از تلاش های فراوان، بیخیالم میشود و میگذارد در حال خودم باشم. اکنون که دیگر صحبت نمیکنیم سوالش در مغزم رژه میرود؛ مرا چه شده است؟ میخواهی بدانی مرا چه شده است؟ من نیز همین را میخواهم. در معده ام سفتی و سنگینی احساس میکنم. و دیشب که به خواب میرفتم، در تمام اعضای بدنم دردی نهفته بود. صبح که بیدار شدم همچنان بدنم ناله میکرد. خودم را از تخت پایین انداختم و سرم و نصف بدنم را زیر تخت چپاندم. و سعی کردم باز هم بخوابم. اما آلارم موبایل هر ده دقیقه به صدا در میآمد و امانم را بریده بود.
بالاخره نفهمیدم چگونه اما از جایم برخاستم و بسیار معمولی به کارهایم پرداختم. تا الآن. که ساعت سه و سیوپنج دقیقه ی بعدازظهر است و برق نداریم. روی زمین، کنار تخت دراز کشیده ام تا اگر باز لازم بود خودم را به زیر تخت بچپانم. حالا فقط در دست و پای سمت چپم درد را احساس میکنم. و بغضی اینجا هست که گلویم را میفشارد. مرا چه شده است؟
آنورتر کنار پایم کتابی با عنوان قدرت سکوت جا خوش کرده است. جلد آبی رنگی دارد و عکس گاندی و انیشتین و چند نفر دیگر که احتمالا همگی درونگرا هستند در اطراف عنوان کتاب به تصویر کشیده شده است. در اعماق وجودم میدانم مرا چه شده! چیزی که نمیدانم این است که این علائمی که دارم دقیقا نشانهی چیست؟
پوستهی سفت و سخت درونگرایی را همین چند روز پیش منتشر کردهام. دربارهاش که فکر میکنم اشکانم سرازیر میشوند... داشتم درمورد کتاب قدرت سکوت میگفتم. ۳۴۹ صفحه دارد و از دیروز تا به حال هفتاد و اندی از صفحاتش را خوانده ام. نمیدانم چقدر حرفهایش را فهمیده ام اما ظاهرا میخواهد نشان دهد که چطور طی سالیان انسانها درونگرایی را عیب و ضعف دانسته و همواره در تلاش اند که برونگرایی را یک نقطه قوت بسیار بزرگ نشان دهند و بگویند که فقط انسانهای برونگرا میتوانند انسانهای موفق و مفیدی باشند. نمیدانم در انتها میخواهد چه بگوید ولی شدیدا نیاز دارم که نویسنده دلداری ام بدهد و بگوید که تو میتوانی با وجود درونگرایی به آنچه که میخواهی برسی و همهی تبلیغاتی که برای برونگرا بودن میشود دروغی بیش نیست.
انگاری دستی سینه ام را شکافته و قلبم را در مشتش گرفته و بیوجدان با تمام قدرتش میفشارد! در این لحظه متوجه میشوم که چقدر این احساس آشناست! این همان احساسی است که هر بار که سعی کردهام از لاک درونگراییام بیرون بخزم سراغم آمده است! و الان میتوانم دستانم را در دهان هر کس که میخواهد بگوید آنقدر ها هم که میگویی سخت نیست و لازم نیست انقدر به خودت فشار آوری و از این قبیل چیزها، ببرم و از گوشه ی لبهایش تا پس سرش را جر بدهم و سرش را دو نیمه کنم. نمیخواهم چیزی بگویی. نمیخواهم نظر بدهی. من دارم درد میکشم و هیچگونه نظر و دلداری نمیتواند این درد را ساکت کند.
جز پذیرش خودم. فاطمه بگذار زندگی ام را بکنم و انقدر از من نخواه که ارتباطات بیشتری برقرار کنم. بیا بیخیال تمام کتاب ها و مقاله ها و تحقیقات راجب موفقیت و ارتباطات بشویم. خواهش میکنم بیخیالم شو. انقدر مرا وادار به این مضخرفات نکن. من دارم درد میکشم. واقعا دارم درد میکشم فاطمه منو رها کن.. بیخیالم شو. خواهش میکنم.
نیاز دارم گریه کنم. اما دلیلی پیدا نمیکنم براش! و گریهم نمیاد. ولی نیاز دارم گریه کنم. اما دلیلی ندارم برای گریه کردن! واسه همین گریهم نمیاد. ولی خب من نیاز دارم گریه کنم.