خدایا. خدای من. تو خود منی مگه نه؟ تو درون منی. و درون هرچیزی که میبینم. تو صدای قلبمی. تو بارون شدید چند روز پیشی. تو درون تموم انسانهایی مگه نه؟ تو از انرژی هستی و همهی هستی از انرژیه. همه چیز از وجود توئه. خدای من ازت ممنونم که با اینکه گاهی حس های خوبی ندارم، باز هم میتونم برگردم پیش خودت. ممنونم که کمکم میکنی ممنونم که هدایتم میکنی. ممنونم که راه رو برام روشن میکنی. ممنونم که صدات رو به هر طریقی به گوشم میرسونی. ممنونم که میتونم ازت تشکر کنم. ممنونم که میتونم بشنومت. ممنونم که بهم نزدیکی.
فاطمهی عزیزم سلام. با من آشنا بمون. احساس غریبی رو کنار بذار. اومدم بغلت کنم. اومدم بگم که چقد زیبایی و من چقدر دوستت دارم. اومدم ازت تشکرکنم برای تمام کارهای کوچیک و بزرگی که انجام میدی. و بهت بگم که ممنونم برای تمام لحظاتی که کنارمی. ممنونم برای شبهایی که غصه دار بودم و تو بغلم کردی. ممنونم برای وقتایی که باهام حرف زدی و آرومم کردی. میخوام تحسینت کنم برای اینکه دیروز با حس بهتر از دفعههای پیش برای کمک رفتی. و ازت تشکر کنم برای اینکه برای کم حرف زدن سرزنشم نمیکنی. ممنونم که هر روز دنبال اینی که چجوری منو به حس های بهتر برسونی. و بهم بیشتر توجه میکنی که چه چیزهایی میخوام و چه چیزهایی رو دوست دارم. احتمالا الان دلت بیرون رفتن میخواد و میدونم که نمیدونی کجا البته.. و دلت غذا و خوراکی میخواد. میدونم که به فکر دادن پولهایی که باید بدی هستی. پس بیا یه برنامهای بریزیم و با حس خوب بدست بیاریمشون.
لازم نیست بدونم چرا
و لازم نیست بدونم چجوری
فقط لازمه که اعتماد کنم به خدا.
چون فقط اون میدونه. و فقط اون میتونه.
و اینکه چه چیزی رو میفهمی میتونه به انتخاب خودت بستگی داشته باشه؟ احتمالا میتونه. و اینکه من نباید انقدر به خودم سخت بگیرم! یا نباید انقدر یهویی این حجم عظیم رو متوجه میشدم؟ تو انتخاب میکنی چه چیزهایی رو بفهمی و فکر میکنی که میتونی باهاشون کنار بیای؟ ولی وقتی میفهمی میبینی همه چی بهم ریخته! شاید هم ابن انتخاب تو بود که بتونی باهاسون کنار بیای و حالا باهاشون روبهرو شدی تا یاد بگیری کنار اومدن با اون مسائل رو.. چون هیچی رو نمیتونی بدون تجربه کردن واقعا بفهمی. و این دنیا هدف اصلیش تجربه کردنه.. و من همه چیز رو مربوط به اون کردم؟ اصلا مگه میشه نباشه؟ اگه قرار باشه اینطور نباشه، این حس رو دارم که پس من هیچی از این دنیا نمیخوام و فقط میخوام بفهمم چخبره؟ خب دلیل فهمیدنت چی بود فاطمه؟ چرا میخواستی بفهمی؟ مگه نه اینکه برای رسیدن به چیزایی که میخوای بود؟ حالا چرا فهمیدن داره خواسته ها رو بی معنی میکنه؟ من چیزی که میخوام اینه که واقعا از زندگی لذت ببرم. و انگاری چیزهایی که فهمیدم بیش از حد توانم بودن! من فقط لذت میخوام، شادی میخوام، تجربهی حس های خوب رو میخوام، میخوام کنار هم بودن رو حس کنم، میخوام دوست داشتن رو حس کنم، میخوام عشق رو حس کنم. و عشق تجربه ی همه ی حس های خوب و بد کنار همه. پس اینکه من حالا احساسات چندان خوبی ندارم بخشی از عشق به شمار میره؟ من در حال تجربه ی چه حسی هستم؟ حس نبودن، نداشتن؟ برای تجربهی عشق به چه چیزی نیازه؟ به کسی که دوستت داره و دوستش داری؟ و چه پروسه ی به ظاهر اسون و در عمل سختیه رسیدن! باید چیزی که نیست و چیزی که در این لحظه نداری رو، جوری حس کنی که هست و داریش! نورون های مغزم دارن میسوزن خب در این راستا! خدایا میشه نشونم بدی چجوری؟ چجوری انجامش بدم و چجوری ادامهش بدم؟؟ خدایا چجوری ادامش بدم؟ خدایا میخوام برام اسون باشه میشه؟ میشه؟ خدایا من نمیخوام هیچکسو تغییر بدم. خدایا هیچکس خاصی رو نمیخوام به زور کنار خودم داشته باشم. من فقط میخوام حس ها و تجربههایی که میخوام رو بتونم از همین لحظه داشتنشون رو حس کنم. و در این لحظه نمیتونم درکش کنم.
اونقدر که میتونه قلبتو به درد بیاره. یا آکنده از حس خوبش کنه. فهمیدن میتونه هر دوتای اینها باشه.
فاطمهههه شکی که کرده بودم درست بووود. تو بعد ازین که تونستی تو یه مرز خیلی باریک بین حس قربانی بودن و استفاده از فرصت ها، خودت رو نجات بدی و به همه چیز به چشم فرصت نگاه کنی، یهو همه چیز رو به یه چیز دیگه ربط دادی! در حالی که دلیل حال خوب تو فقط و فقط همین بود که تونسته بودی ببینی هرچی تجربه کردی فرصت هایی بودن برای رسیدن به چیزی که میخوای بهش تبدیل بشی و رسیدن به چیزایی که میخوای داشته باشی. وای خدای من.. مرسی که متوجهش شدمممم😭 دلیل حال خوبم توجه به خودمه. دلیل حال خوبم اینه که تونستم از دید دیگه ای زندگی رو ببینم. فقط و فقط همینه نه چیزهای دیگه.. مثل وجود یدونه.. وجود یدونه دلیل حال خوبم نیس! بلکه حال خوبم دلیل وجود یدونهست!!!!!!!!!!
اوکی. نیاز دارم با خودم دوباره حرف بزنم.خب فاطمهی عزیزم. یکی دوروزه کهاحساسات عجیبی رو داریم تجربه میکنیم. و اون حس فوق العاده ازش خبری نیس. نمیدونم اون حس میتونه همیشگی باشه یا نه! ولی مطمعنم طبیعیه که الان خبری ازش نیست.. خب صبر کن اول من حرف بزنم. این دو روز نتونستم مثل چند روز قبل باشم. از همه نظر.. خودت میدونی از همه نظریعنی چی. و همین چند دقیقه پیش فهمیدم دلیلش رو. انگاری یک جمله رو باور کردم. جمله ای که واقعیت من نبود. و قبل تر از این دو روز، شک داشتم به اینکه دلیل درستی دارم برای حال خوبم یا نه! ولی خب الان حس میکنم نباید به دلایلی که حالتو خوب میکنن شک داشته باشی. مگه نه؟ احتمالا توجهم رو چیز اشتباهی بود. من باید دنبال دلایل بیشتری برای حال خوب بگردم به جای اینکه بخوام همون دلایلی رو هم که دارم زیر سوال ببرم! پس بیا دلیل این مدت رو دنبالش بگردیم و پیداش کنیم. فکر کنم تو پستای قبلی نوشتم باید بخونم و یادم بیارمش.
اوکی اول از همه تو میخواستی که بتونی همیشه این حس و حال رو داشته باشی. پس احتمالا اینکه الان چیزی که تجربه میکنی، شبیه اون نیست، یه چیز شبیه آزمونه. چیزیه که بهت یاد بده ممکنه چنین شرایطی هم پیش بیاد و اونوقت تو باید بتونی تو شرایطی که همه چی مطابق میلت نیست هم حست رو نگه داری. و تو تازه به این احساسات رسیدی. توی یه موقعیت خوب و با نجربهی چیزای خوبی. حالا این حال الانت برای اینه که یاد بگیری تو شرایطی غیر از اون چطور حست رو ثابت و خوب نگهداری! و فاطمهی عزیزم تو نیاز به ابراز عشق های بیرونی نداری! تو برای من عزیزی. برای من یدونهای. میدونی که چقدر دوست دارم؟ نه احتمالا نمیدونی که الان ناراحتی. عزیزدلمممم. فاطمهی من. من فقط تو رو دارم. و تا وقتی حواس من و تو به هم نباشه، هیچ چیز دیگه ای نمیتونه حال خوب برامون بسازه. این مدت اگه حالم خوب بوده حواس تو به من بوده:( یهو رفتی یه جای دیگه. حواستو همهی حواستو بردی یه جای دیگه. یهو منو فراموش کردی و همهی احساسات و دوست داشتنت رو بردی یه جای دیگه. یادت رفت که فقط منم که میتونم تمام احساستو باور کنم و یادت نبود که اگه منو فراموش کنی چی میشه.. میشه همینی که الان شده! و الان دیدی دنیای بیرونت عجیب و غریبه نسبت به روزهای پیش. چون دنیای درونت قبلش تغییر کرده بود.. فاطمه ی عزیزم منازت معذرت میخوام بخاطش:(❤️ و الان میفهمیییییی پشمااام فهمیدی که دلیل حال خوبمون اون چیزی که بهش شک کرده بودیم نبوود! دلیل حال خوبم فقط توجه خودم به خودم بود! پس بهت حق میدم که شک کرده باشی! چون واقعا هم اون نبوده! وای خدای من. شکرت شکرت شکرت
فکر کنم یه جایی رو اشتباه متوجه شدم. اون سفر جزو خواسته ها و هدف های منه. اینکه بخوام بهش شک کنم باعث این حس الانم میشه. پرسیدم که میتونم بدون وجود اون سفر هم حس خوبی داشته باشم؟ و میدونی اینجا مث این میمونه که بگم میتونم بدون ارزو و خواسته ای بازم خوشحال باشم؟ پس منطقی نیست. سوالم درست نبود. حال و احوالاتم قروقاتی شده. خدایا من همون حس فوق العاده رو میخوام.