پیوسته

نمی‌دونم چمه. میدونم؟ احساس افسردگی دارم. چرا؟ پول ندارم؟ دارم که. و میدونم اگه بیشتر هم داشتم بازم این حسه الان بود. واقعا بود؟ آره. چون حسی که الان دارم، احساس بی ارزشیه. احساس بی اعتماد بنفسیه. چرا این حسو دارم؟ چون دوست داشتم ویدیو سازی کنم اما نمیتونم، به دلایل مادی و معنوی و ذهنی و روحی! اول فکر کردم که چون دوربین و سیستم مناسب ندارم. اما نه. میدونم که چیز دیگه ایه. بعد فکر کردم که چون خجالتی هستم و نمیتونم جلوی دوربین یا هرجایی خودم باشم. و چیز دیگه ای که الان تو مخمه اینکه من دخترم و اون فانیتی که پسرا میتونن تو ویدیو داشته باشن برای یه دختر مناسب نیست. فاک.

حالا باید چیکار کنم؟ چجوری حس و حالم رو خوب کنم؟

رضایت. پذیرفتن؛ پذیرفتن خجالتی بودن خودم؟ چجوری از فرصت هام استفاده کنم؟ چجوری پیوسته حرکت کنم؟ چجوری یه حرکت رو، یه کار رو، یه تصمیم رو، ادامه بدم و ادامه بدم و ادامه بدم؟

۰ ۰

چه فاز سنگینی داداش.

برگانم. یا خداوندگار پروردگار عالمیان.

ازینور حس میکنم رفتم رو مود زیادی سخت گرفتن، ازونور حس میکنم زیادی بخیال و بی‌تفاوتم نسبت به همه چی:/

مثلا ادکلن ۲ میلیون و ۴۴۰ تومنی که باید بفروشم رو دادام دست مشتری که ببیند و اجازه داده‌ام که به راحتی ازش پیسی به لباسش بزند. که میگویند هر پیسش بیستواندی تومن میباشد. ازونور میبینم که جعبش پاره شده و من به شخمم نیس. ولی همکارم اینور داره جر میخوره که مواظبش باش داداش مگه اون پلمپ نیس چرا دادی داره میزنه همینجوری و :/ بعد مشتری میگه ببرم شوهرم بو بکشه ببینم میخوادش یا نه:/ خدایا منو دریاب گفتم حداقل بذا تسترشو بدم ببری. که تسترش ۹۵ تومنه و اونم فروشیه و باید در واقع لخره و ببردش اما من همینجوری دادم برای تست ببره. عایا درست کار من است که مهم نیس برام و همینجوری میدم ببرن یا درست همکارانم هستن که میگویند داداش اونو باید بخره اگه میخواد حتی تست کنه:/ 

بعد ازینور من برای خودم کلی هدف و دلیل و رویا دارم و مینویسم و حتا تابلوی چیزایی که میخوامو درست کردم اما ازونور بی‌اهمیته؟ ینی حاضر نیستم براش ارتباطات اجتماعیم رو بالا ببرم؟ و ازونور میگم نو نو خودم رو همینجور که هستم دوست داشده باشم و خودم رو اذیت نکنم چون من درونگرام؟ اما نه ازونور متوجه میشم که من اعتمادبنفسم همچنان پایین است! 

خب چه غلطی باید کرد؟ من حس میکنم خیلی کارها دارم میکنم ولی انگاری واقعا هیچ کاری نمیکنم! هم حرکت های زیادی میزنم هم نمیبینمشون. هم میگم پیشرفت کردم هم به چشمم نمی‌آیند. هم کتاب میخونم هم حس میکنم اهمیتی نداره!

آهنگ گوش دادن بهم لذت نمیده. فیلم دیدن احساس عذاب وجدان میده تا حدودی ولی بعدش میبینم و بعد بی‌تفاوتم نسبت به اینکه فیلم دیدن خوب نیس و خوب نیس؟

فقط میتانم گریه کنم. بسیار سریع در هر موقعیتی که صحبت جدیی در آن زده بشه. البته که جلوی خودمو میگیرم ولی در نهایت چشمانم اشکی میشود. 

و من ۲۰ ۳۰ تومانی که قرار بود برای خودم گوشی جدید بگیرم رو گذاشتم رو این کار و محصول خریدم و الان دوسندارم این کارو ادامه بدم و از طرفی به شخمم هم نیس که ۳۰ تومن رو چوخ دادم. البته به چوخ ندادم واقعا حس به چوخ دادن نداره برام. ولی اهمیتی هم در فروختنشون نمی‌بینم. و گوشیی هم که لازم دارم برام اهمیتی نداره که فلن نمیتانم داشته باشمش!

اها فهمیدم فک کنم کلا ابنجوری شدم که قدم های بسیاری برمیدارم اما چه درست چه غلط برایم اهمیتی ندارند و کلا حسی بهشون ندارم. نمیدانم شاید هم دارم مثلا الان اشک هایم دارند میریزند اما مهم نیست میدانی چه میگویم؟ در ظاهر مهم نیس و در باطن چیزی حس نمیکنم فقط اشکانم دارند میریزند. یعنی برام مهمه در واقعیت؟ پس چرا نمیفهمم:/ یا دارم از حس نکردنم گریه میکنم؟

کلا هر قدمی که برمیدارم مهم نیس. هرتصمیمی که میگیرم اوکی باحاله ولی اگه نخوام ادامه بدمش هم مهم نیس!  بعد احساس میکنم الان چقدر این سخنان نامفهوم و دوست نداشتنیه و خب در واقع با هیشکی این حرفارو نمیزنم و فقط اینجا مینویسمشون که فکر نمیکنم کسی بخوندشون پس مهم نیست.

بعد مثلا امروز هنگام فروش اصلا فروش برایم مهم نبود فقط چون حوصله نداشتم بحث کنم که نمیخواهم بفروشم و نمیتونستم توضیحش بدهم که مهم نیس اگر هم نفروشم گفتم اوکی بیایین و درموردشان صحبت کنید و حتا دخترخاله ها و ایناروهم مامانم گفتم دعوت کنه چون خودم دوست نداشتم زنگ بزنم و تلفن زدن عذاب است میدانی؟ نه نمیدانی. چون خیلی وقت ها هم عذاب نیس. ینی یا عذاب است یا هم که مهم نیس!

در کل همه چی یا اذیت کنندست یا مهم نیس. در این دو حالت! بذار فکر کنم ببینم خوشحال کننده هم دارم یا نه! خیلی لحظه ها خوشحال بوده ام ولی اوناهم انگاری زیاد مهم نیستن:/

چه فاز سنگینی داداش.

۰ ۰

متوجه

سلام. چطوری؟ 

امشب خیلی دوست داشتم با یه نفر صحبت کنم. ممنونم که اینجایی. نمیدونم چی بگم. ینی نمیدونم از کجا شروع کنم. نمیدونم چجور شخصیتی داری. ولی احساس میکنم خیلی آروم و مهربون و کیوت و تو دل برویی. و لبخند شیرینی داری. اوکی بیخیال.

پلن B


ذهنم یطوری آروم و در ریلکسی تمام و کماله که دارم بهش شک می کنم! نت‌ورک هم داشت همون حس و حالی رو بهم می‌داد که کار بیمه بهم داده بود. از کار بیمه نگفته بودم؟ منشی دفتر بیمه بودم. فقط دو هفته! همش ارتباطات! تماس های زیاد. فیس تو فیس شدن های بسیار. حرف زدن بسیااار و خلاصه فشار روانی فراوان از اینهمه ارتباط و تماس! خب از نظر تماسی بهتر شدم خداروشکر. حداقل دیگه با هر تماسی استرسی نمیشم و گوشیمو رو حالت پرواز نمی‌ذارم. اما اون حجم از روبه‌رو شدن و در ارتباط بودن با آدم‌ها رو نمیتونستم دووم بیارم. سو استعفا دادم.

و در نت‌ورک دوباره همون فشار و احساس بهم دست داد. تادااا من یادم رفته بود؟ یا فکر کردم اوکی شدم. یا اوکی میشم؟

من درونگرام و همیشه سعی داشتم خودم رو تغییر بدم تا اجتماعی تر باشم!

حالا حس کردم که دارم زیاده روی می‌کنم. و شاید بهتره خودم رو همینطور که هستم بپذیرم! و انقدر خود عزیزم رو تو شرایط سخت قرار ندم تا مجبورش کنم اجتماعی تر باشه!

 

۰ ۰

انتظارات بزرگ یهویی

بعد از مدت ها اومدم و اخرین پستامو که خوندم، یادم اومد که دو ماه پیش، چقدر برای اینکه سفارشمو خودم تونستم بگم خوشحال شدم و سپاسگزاری کردم. توی این دو ماه کارهای زیادی رو خودم انجام دادم. مکان های عمومی فراوانی رو تنهایی رفتم. حرف عای زیادی رو رد و بدل کردم. طوری که یادم رفته بود چقدر اون روز بابت بیان کردن سفارشم خوشحال شده بودم. و حالا انقدر کارهای زیاد، حرف های زیاد و تماس های زیادی رو از سر گذروندم. ها ها. واقعا متوجهشون نشده بودم. تا به امروز. البته یکم متوجه شدم و کلی افتخار میکردم به خودم که انقدر تونستم پیش برم.

ماه پیش وارد یه کسب و کار جدید شدم. و این کار پر از ارتباطاته و کلا بر پایه‌ی ارتباطات پیش میره. خیلی عالی بود‌. فوبیای تلفنم تا حد زیادی از بین رفته بود. تا اینکه کم‌کم به مراحل سخت‌ترش رسیدیم.

کار بازاریابی شبکه ای بهم معرفی شد و من انتخاب کردم که نتورکر بشم. ماه اول رو سخت تلاش کردم. ارتباطات زیاد، جسارت های عجیب، رفت و آمد های فراوان؛

طی سوتفاهمات و اتفاقاتی با نیلا، از هم دور شدیم. که بیشتر به کارم مربوط میشه. چون سرم زیادی شلوغ شد و نتونستم همزمان هندل کنم ارتباطم با نیلا رو‌.. و اونم یه قهر سنگین باهام کرد. که اون رو هم نتونستم هضم کنم. و همچین با شلوغی ها قاتی شد که مثل یه لقمه‌ی نجویده قورتش دادم. و با اینکه نیلا پیام آشتی‌کنون داد، من همچنان و هنوز نتونستم هضم کنم و به حالت قبلی برگردم.

آخر ماه شد. نتایج کار اونطور که میخواستم پیش نرفت. تمام انرژیم رو گذاشتم. و امروز. دوم ماه جدید، دارم فاطمه‌ی قبلی رو حس میکنم. فاطمه‌ی قبل از اولین بیان سفارش خودش به راحتی و چشم تو چشم طرف مقابل. خیلی یهویی نمیتونم ارتباطاتمو ادامه بدم، حوصله‌ی تماس ندارم، نمیتونم توضیح بدم..

با توجه به بررسی هایی که کردم، نتورک همون کاریه که منو به خواسته ها و اهدافم می‌رسونه. و خواسته ها و اهدافم رو که دیشب مرور کردم، متوجه شدم که به فاطمه‌ای جدید نیاز دارم. و طبیعیه که سخت باشه. 

احساس دلتنگی می‌کنم. دلتنگی برای تهران. تهرانی که بعد از برگشتن فقط سختیاش تو ذهنم مونده بود؛ الان لحظه به لحظه‌ جلو چشممه و برام زیباست.و دلم میخواست بتونم الان برم اونجا و از همون کوچه خیابون هایی که اونموقع گذر کردم رد بشم و به یاد خاطراتم لبخند بزنم.

۰ ۰

جامپ

این یه جامپ خیلی بزرگه. میدونم ردش میکنم ولی یکم مغز درد داره که عادیه.

خدایا سپاسگزارم.

۰ ۰

تسک های روزانه

زندگی رو سخت نگرفته بودم.

یه تسک جدید دارم که سریع پیش نمیره. و نتونستم با روندش کنار بیام. احساس میکنم این وظیفه رو دوشم سنگینی میکنه و باید زودتر انجامش بدم. ولی میدونی دست من نیست.

باید آرامشمو حفظ کنم و به بقیه ی تسکام برسم.

۰ ۰

همه چی قراره عالی پیش بره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لایف

خدایا شکرت:))

دیشب تونستم خودم به راحتی برم و سفارشمو بیان کنم:))

رفته بودیم کافی‌شاپ و من با تلفن حرف میزدم پس وقتی برای ثبت سفارش اومدن نیلا سفارش خودش رو گفت و من بعد از تلفن باید خودم میرفتم و سفارشم رو میگفتم. و من تا اینجای زندگیم در چنین موقعیت هایی این کار خیلی برام سخت بود:)) هاها اما دیشب همونطور ک مث همیشه داشتم میگفتم نیلا من برم؟ میشه تو بری؟ بعد یهو گفتم نه اره من میرم. خودم باید برم و در یک لحظه‌ی خیلی کوچیک اما باشکوه خودم رفتم:)) برگانم. و همونطور که درمورد سفارشم سوال پرسیده میشد و من توضیح میدادم، من کاملا داشتم به چشمان اوشون نگاه میکردمممم. و باورت میشه این موضوع چقدر پیشرف بزرگیه برای من؟ منه قبلا که نمیتونست اضطرابش رو کنترل کنه وحرف بزنه، من قبلا که وقتی موقع حرف زدن به چشمای کسی نگاه میکرد سر و بدنش لرزش میگرف.. :) حالا تونستم کاملا به چشماش نگاه کنم و حرف بزنم و درمورد سفارشم توضیح بدم. خدایااا این منم:)) با آرامش و راحتی کامل. دارم میتونم دارم میتونم ❤️

۰ ۱

هیچ چیز احمقانه ای وجود نداره!

اوکی من عصبانیش کردم. و ناراحتش کردم. خب؟ حالا چی؟ میخوای چه کنی؟ اتفاق بزرگ و خیلی بدی نیفتاد. یه چیز کوچیک بود که خب سر همون چیز کوچیک احتمالا دلخوری پیش اومده.. بخاطر چیزی که حس کردی احتمالا گفتنش احمقانه‌ست. شت. نباید به حرف ها و افکار خودت بگی احمقانه. اوکی مشکل اینجاست! که به خودت میگی احمقانه. دقیقا همینه. 

۰ ۰

عجیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان