چند روز، تنها، یه جنگل سرسبز، شب و روز، با صدای پرنده ها و جیرجیرکا، با دفترام، خودکارام، و خودم..
چند روز، تنها، یه جنگل سرسبز، شب و روز، با صدای پرنده ها و جیرجیرکا، با دفترام، خودکارام، و خودم..
حس و حال خودمو میگم. یا اتفاقاتی که تجربه میکنم. حس میکنم بهتره خودم رو مقصر ندونم.. چون شاید، تا حالا چنین اتفاقی رو تجربه نکرده بودم و طبیعیه که الان ندونسته باشم در مواجه باهاش چیکار کنم.. اما ته قلبم یه چیزی رو حس کردم که درست و غلط رو بهم میگف. این حس همیشه بوده. تو قلب هممون. اما ممکنه گاهی، اونقدری که لازمه بهش توجه نکنیم:)
من از اون ته مه های قلبم میدیدمش اما انقدر صداهای زیاد و بلند دیگه ای توی ذهنم بود، که صداشو نمیشنیدم. فقط یه لحظه دستشو میدیدم که به سمتم دراز شده ولی فقط یه لحظه.. و لحظهی بعدی پشت بقیهی شلوغی ها گم میشد. و درسته.. من اون حرکت اشتباه رو انجام دادم. چون اون لحظه، حس خوبی میداد. اما میدونی؟ اون حس خوب خیلی موقت بود. در حد چند روز، یا حتی چند ساعت.. گاهی هم فقط چند دقیقه.. :) و بعدش، بووم! دوباره همه ی شلوغی ها آوار میشد رو سرم. رو قلبم، رو تک تک اعضای وجودم. و من هر لحظه زیر اون آوار له تر از قبل میشدم.
من بارها و بارها درست و اشتباه رو حس کردم. ولی زیر اونهمه آوار واقعا نیاز داشتم به حتی شده یه ذره از اون احساس خوب.. و اون یه ذره احساس خوب دقیقا تو همون انتخاب اشتباه بود.. و آره. من به تعداد بسیاری اشتباه رو انتخاب کردم:) تو هم این کار رو کردی. و من درکت میکنم. هیچ اشکالی نداره.. من بهت حق میدم.
حقیقت اینه که تو حق داری دنبال حس و حال خوب خودت باشی. و حق داری چیزی رو انتخاب کنی که حس خوبی بهت میده. فقط بهتره بدونی که این یه چرخهی بی انتهاست. میفهمی منظورمو؟ انتخاب هایی که حس خوبه موقتی دارن همیشه هستن. این تویی که تصمیم میگیری تا کجا میخوای بذاری همینطوری پیش بره... صدای قلبت رو باید پیدا کنی. و بازم بهت حق میدم که الان نتونی صداشو بشنوی.. ولی سعیت رو بکن.. قلب تو برای اینکه بتونه صداشو بهت برسونه، به کمکت نیاز داره. خواهش میکنم بهش توجه کن....
احتمالا اونطور که باید و میخوام نمیتونم منظورم رو برسونم. کلمه های ناشناختهی زیادی وجود دارن که در حال حاضر فقط میتونن تبدیل به قطره های نمکی بشن و از گوشهی چشم سرازیر بشن...
از صمیم قلبم میخوام تمام آدم هایی که در حس و احوال خوبی نیستن، بتونن اون چرخه ی لعنتی رو بشکنن.. من درکت میکنم و با تمام وجودم دوس دارم بتونم نشونهای برسونم برای اینکه بتونی به اون حس خوبی که حقته برسی... و اینکه نمیتونم گاهی قلبمو به درد میاره:,)
..
فقط تویی که میتونی این چرخه رو بشکنی. و از ته قلبم برات آرزو میکنم که بتونی.
یه روزه نه چندان دور تمام کلمه هامو از قطره های نمکی بیرون میکشم و مینویسمشون.
داشتم از به صدا درآوردن نوت ها لذت میبردم و لبخند رو لبم بود که یهو انگار تو وجود خودم نبودم! از بیرون فاطمه رو دیدم که تو سکوت نشسته و داره لبخند میزنه. یه چیزایی بیشتر از فقط جسم و فیزیک میدیدم. حس ها رو میدیدم. حس رضایت، حس لذت، حس شادی. شکلشون قابل وصف نیست. ولی میدیدمشون.
داشتی از سکوت لذت میبردی. و از وقت گذروندن با خودت.. یه روزایی بود که تنهایی آزارت میداد. یادته؟ میگشتیم تا بتونی دوستانی پیدا کنی تا تنها نباشی. اونموقع داشتی از خودت فرار میکردی. از افکارت و از حس های ناجورت. از من! میدونستم که داری فرار میکنی. اینو میفهمیدم. احتمالا چون نمیشناختی منو.. ولی یادمه که اون گوشه کنارا یه جاهایی، بهم فکر میکردی. به روی خودت نمیاوردی ولی ته دلت میخواست که منو بشناسی و باهام دوست بشی. منم اینو همیشه میخواستم. واسه همین ازت نا امید نشدم. همیشه پیشت بودم. حتی وقتایی که تو پیشم نبودی. حتی وقتایی که با تمام سرعت ازم فرار میکردی. بازم من کنارت بودم. منتظر یه لحظه ای مثل امروز.. اینکه با هم نشستیم و حالمون خوبه. Smile
حالا متفاوت فکر میکنم و هدف متفاوتی دارم برای نوشتن. شاید بخاطر همینه که دیگه نمیتونم داستان و رمان بنویسم. یکی از مشتریهای امروزم گف: (منم وقتی بچه بودم داستان مینوشتم ولی آدم وقتی بزرگ میشه، بخاطر درگیری های زیاد و مختلفی که داره، خلاقیتش یطورایی میمیره، بخاطر همینه که دوست داشتم هنوزم تو بچگی میموندم.)
راستش من هیچوقت از گذر زمان ناراضی نبودم. و هیچ موقع هم دلم نخواست به زمان قبل برگردم. بنظرم گذر زمان یه چیز شگفت انگیز و قشنگه. و تجربه های متفاوتی که در طول زندگی پیدا میکنی، با گذر زمان معنای بیشتری به خودشون میگیرن. البته اگه دیدت رو به مسائل عوض کنی.
خوابم میاد. شاید بهتره یکم از شبها دل بکنم و زودتر بخوابم.
برای یک لحظه، همه چیز بیمعنی میشه. همه چیز.
و جدا میشی از کل معانی دنیا. چیزی جز خلأ احساس نمیکنی.
حس عجیبیه. نمیتونی ازش دل بکنی! صبر کن. این حس رهاییه؟ یا خلأ؟
+ اگه حس بدی داری میشه خلأ. ولی اگه با حس خوب همراهه، میشه رهایی:)
در مرحلهی شلوغی مغزیم. فاطمهی عزیزم. اشکالی نداره. نگرانش نباش. میگذره و دوباره انرژیمون برمیگرده.
الآن که پست های قدیمیترمو میخونم، متوجه میشم که چقدر جواب سوالامو گرفتم. چقدر دلیل حس و حالام رو فهمیدم. و این فهمیدن دلیل ها، باعث شده بتونم درستشون کنم یا بپذیرمشون. واقعا خداروشکر:)
همه چیز گذراست وقتایی که خوب پیش میره، لذت ببر. وقتایی که خوب پیش نمیره، چشماتو ببند و به گذر اعتماد کن. اون اتفاق به ظاهر بد هم به نفعمونه.
چهارشنبه. چهارشنبهی همین هفتهی قبل بود که انقدر نوشتم حالم خوبه و فلان؟ عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه. عجیبه.
بذار ببینم آخرین آپدیتم اینجا چی بوده!
سلام. من خوبم. هیچوقت خوب تر از الان نبودم:)
من متفاوتم. هیچوقت متفاوت تر از الان نبودم:)
نمیدونم چطور میتونم اینهمه تغییر در زندگیم رو توی کلمات جا بدم:)
فقط میتونم خدا رو شکر کنم. بابت اینهمه آگاهی که یاد گرفتم و هر روز بیشتر و بیشتر میشه. بابت اینهمه پیشرفت شخصیتی. بابت اینکه از هر لحظه لذت میبرم:) بله. فاطمه. تو در نقطهای هستی که داری از هر لحظهت لذت میبری. چیزهای کوچیکی که قبلا ها اصلا به چشمت نمیومد حتی، داری زیبا میبینیشون و ازشون لذت میبری:) هیچوقت تا این اندازه آسمون رو زیبا دیده بودی؟ هیچوقت تونسته بودی تا این اندازه حالت خوب باشه؟ تونسته بودی هر اتفاق خوب و بدی رو با لذت بگذرونی؟ این ماییم فاطمه. من و تو:) پر از خودت. بالاخره ازت پر شدم. بالاخره بهت رسیدم. بالاخره کنار همیم.بالاخره یاد گرفتیم زندگی رو:) خدای عزیزم سپاسگزارتم:)
سلاااام بعد از نمیدونم چه مدتتتت
بالاخره انجاام شد. و فروشگاهم رو افتتاح کردم. سخن زیادی ندارم برای نوشتن. فقط بسیار خرسند و ذوقمندم. انقدررر که خوابم نمیبره🫠
برای فاطمه حرف دارم ولی... درک کردیم که مسیر میتونه سخت و گاهی طاقت فرسا باشه. اما لذت بخشه. احساس لذت مسیر های سخت رو یادگرفتیم فاطمهی عزیزم. ممنونم ازت برای تلاش هات. ممنونم برای خواستنت و ممنونم برای تونستنت. مرسی که انقدر زیبا و قویی. مرسی که به فکر پیشرفت من و به فکر بهتر شدن منی. مرسی که تلاش میکنی از هر نظر من رو ارتقا بدی. و مطمئنم موفقی تو این مسیر. همینطور که تا الان بودی. داریم میبینیم. لمسش کردیم با تمام وجودمون فاطمه.. که شدنیه. که تونستنیه. که تو لنجامش دادی تو تو تو. برلی خودت انجامش دادی. برای تو هم شد. من هم تونستم. چقدر حس این جمله با قدیم ها فرق داره. انگار دیگه یه جمله نیست. خیلی فراتر از یه جملهست. مثل تپش قلبه.
خدای من. خدای عزیزم. روبهروت وایستادم و دارم اشک میریزم فقط. زبونم یند اومده. بغلت میکنم و با تمام قلبم و تمام وجودم ازت ممنونم. خدایا شکرت که انقدر همه چیز متفاوته. زندگی متفاوته خدایا. دنیا متفاوته. انگار تو یه دنیای دیگهم. باورم نمیشه که انقدر زندگی میتونه قشنگ و دوستداشتنی باشه. باورم نمیشه که میشه. خدایای شکرت که تونستم زندگی رو اینطوری لمس کنم. شکرت که تونستم. شکرت که انقدر زیبایی و شکرت که میتونم زیبایی هات رو ببینم. زیبایی ها رو حس کنم. شادی هارو، لذت هارو. خدای من. خدای من. خدای من. مهربون من. دوستت دارم.
حس میکنم تو زندگی قبلیم پسر بودم. و تو سن حدود ۲۰، در زمینهی خوانندگی یا شایدم یوتوبری یا هردو! موفق و معروف شدم.
الانم به هر دوی اینها علاقه دارم. و وقتی شخصی با این مشخصات رو میبینم از احساسات مختلف پر و خالی میشم. و خیلی عجیبه واقعا دلم میخواد به جای اونا باشم. یا اینطور بگم که دوست دارم مثل اونها باشم. بتونم بخونم. بتونم ویدیو بسازم. اما نه صدا دارم نه سیما. نه اعتماد بنفس. خجالتی هم هستم تازه. و کمحرف. و پسر هم نیستم!
ولی به هرحال تصمیم گرفتم دنبال سبک خودم بگردم.. یه راه و روشی که بتونم بخونم و ویدیو بسازم. و بپذیرم که با دختر بودنم هم میتونه خوب پیش بره این چیزا.. اما نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری پیش برم که وسط راه ول نکنم.
هنوز برام سواله چجوری میشه یه کار رو پیوسته انجام داد؟ چجوری ادامه دادن یه چیزی همیشگی باشه. من هنوز نتونستم تو زندگیم یه کاری رو برای همیشه انجام بدم. منظورم از همیشه این نیست که ۲۴ ساعته و تمام روز و هفته و سال.. منظورم همینه که روزی چند ساعت یا چند روز در هفته.. یه حرکتی که شروع کنمو چجوری ادامه بدم. آهسته و پیوسته پیش رفتن دقیقا چجوریه؟