احساس میکنم دلم میخواد بیشتر بنویسم. راحت تر بنویسم. یه سری چیزایی که هیچوقت مستقیم ننوشتمشون رو مستقیم بنویسم.
یکی از بزرگترین موضوعات زندگیم در این چند وقت اخیر به وسیلهی جنگ ۱۸۰ درجه تغییر کرد. حس میکنم خیلی به صلاحم بوده! شاید بعدا واضح تر نوشتمش. شایدم هیچوقت ننوشتمش.
ولی اینکه آدم بخواد خودش رو واضح برای کسی بیان کنه خیلی کار ریسکیی بنظر میاد! فکر کنم امشب این کارو کردم! خودم رو برای یه نفر واضح گفتم. یا شاید نه همهی خودم رو ولی یه سری افکاری که گفتنشون برام سخت بود و در تنهایی ها و در خفا ازشون مینوشتم رو برای یه نفر، مستقیم نوشتم! اونقدری که فکر میکردم ترسناک نبود.
شاید حالا دیگه به اندازهی قدیم ارتباط گرفتن برام سخت نیست! کل موضوع بحثمون همین ارتباط گرفتن شد! بهم گفت اتفاقا خیلی خونگرم برخورد کرده بودی. و من گفتم که خب دو نوع ارتباط داریم اینجا، در واقعیت و در مجازی. و من در مجازی اوکی ترم. چون اکثرا با نوشتنه ولی در واقعیت خب متفاوت و سخت تره. الان دارم فکر میکنم شاید در واقعیت ارتباط گرفتن نیست که برام سخته. شاید یه چیز دیگست قبلش! اون چیه؟
چندین هفتهست که من بیرون نرفتم. جای خاصی نرفتم. با شخص خاصی ارتباط برقرار نکردم. جز داداشم! و دوستان مجازی! از یکی دیگه از دوستان نزدیک در واقعیت هم مقدار زیادی فاصله گرفتم. خب اولش حس کردم مشکل از اونه که باعث شده من انقدر ازش فاصله بگیرم. ولی الان دارم میبینم که طبیعتا مشکل از خودمه. اون همونه که همیشه بوده! من تغییر کردم. و شایدم اصلا این اسمش مشکل نیست و چیز خوبیه. بعضی وقتا آدم ممکنه با شناخت خودش متوجه بشه که بعضی اشخاص براش مناسب نیستن! ولی چقدر پذیرفتنش سخته نه؟ ازینطرف حس میکنم زیادی سخت گرفتم.. ولی خب ما دو تا چیز کاملا متفاوتیم. افکار متفاوت، عقاید متفاوت و دیدن چیزایی که انتظارشو نداشتی از طرف! و یهو حس میکنی دیگه نمیتونی بیشتر از این با اینهمه تفاوت کنار بیای و در برابرش سکوت کنی! پس بیایم الکی خودمو تو دو راهی قرار ندم و بگیم که این دوری به صلاحم بوده و برام درسته. دوستی های دیگهم چی؟ دوستایی که چندین بار گفتن بیا پیشمون، ازم خواستن وقت بگذرونم باهاشون و من فقط گفتم باشه ولی هیچوقت نرفتم پیششون! چرا دوری میجویم ازشون؟ خب حس میکنم با اوناهم وجه مشترک زیادی ندارم. حس میکنم نمیتونم درمورد چیز خاصی باهاشون صحبت کنم! حس میکنم زندگیامون زیادی متفاوته و وجه اشتراکی نیست. حس میکنم اگه چیزی درمورد خودم بگم درک نمیشم؟ حس میکنم براشون ممکنه خنده دار باشه؟ حس میکنم اونقدری دنیاشون متفاوت هست که پشماشون بریزه از دنیای من! البته که یکیشون همیشه میگفت تو خیلی عجیب و متفاوتی! ولی همچنان باهام دوست بود. تو یه برحهی زمانی دوست صمیمیم بود. هنوزم هر صد سال یبار که همو میبینیم صمیمی برخورد میکنیم. اما من تمایلی به زودتر از هر صد سال یبار دیدنش ندارم!
چرا از حرف زدن فراریم؟ حرف زدن با همه! شایدم نیستم نمیدونم. شایدم هستم. امشب نبودم. ولی بقیهی وقتا بودم. احساس میکنم خیلی از گره های ذهنیمو باز کردم، اما همچنان یه سری گره ها مونده که اتفاقا اصل کاریا اونان. و انگار گره کورن! شاید باید با قیچی ببرمشون و اون تیکه رو دور بندازم! ولی مگه آدم میتونه یه تیکه از خودشو دور بندازه؟
بنظرم این دفعه نه بیام ازش فرار کنم، با گفتن اینکه خودمو همینجوری بپذیرم؛ نه بیام به خودم سخت بگیرم و خودمو یهو در سختی قرار بدم. یه حرکت خیلی نرم! چیکار میتونم بکنم؟ سعی کنم با آدمای جدید یه کوچولو دوستانه تر برخورد کنم؟ فقط یه کوچولو! ولی خب چجوری؟ خب مشخصا با همه که نمیشه ولی با بعضیا میشه. مثلا با پرسیدن یه سوال عمومی! مثلا گفتن درمورد آب و هوا. یا پرسیدن درمورد کتاب مورد علاقهش. اوه شت اگه اون نخواد جواب بده چی؟ خب نخواست که نخواست از الان چرا به همچین چیزی فکر میکنم؟!
قبل همهی اینا من به یه چیز دیگه نیاز دارم. یه کولر درست و حسابی برای کتابفروشیم!
امروز چه چیزای برگ ریزونی تودفترم نوشتم. امیدوارم کسی نخونتشون. یا اگرم خوند کسی باشه که درک کنه و بتونه کمکی هرچند کوچیک درموردشون بهم بکنه! باید فردا رو ویژگی های مثبتم زوم کنم؟ چون امروز هیچ ویژگی مثبتی در خودم نمیدیدم. هیچ دستاورد خاصی در خودم نمیدیدم. با اینکه مگه امکان پذیره همچین چیزی. قطعا یه سری چیزای مثبت دارم. قطعا کلی دستاورد دارم. ولی چقدر سخته دیدنشون! کلی موضوع دیگه هست که فشار میاره. ولی الان مهمترینش کولره! مغزم دیگه کار نمیکنه تو گرما. بعد ازینکه گرما برطرف شد، میتونیم بقیهی گزینه ها رو بررسی کنیم.
من حس میکنم کسی منو نمیخواد؟ حس میکنم دوستداشتنی نیستم؟ واسه همین دوری میجویم؟ حس میکنم حرفهام عجیبن و جالب نیستن؟ حس میکنم دغدغههام چیزای عادیی نیستن یا برای بقیه دغدغه نیستن؟ واسه همین با بقیه کمتر حرف میزنم؟ حس میکنم اگه بیشتر حرف بزنم ممکنه عجیب بنظر بیام؟ دوستنداشتنی بشم؟ شخص مقابل ازم فاصله بگیره؟ نکنه واسه همین قبل اینکه کسی بخواد ازم فاصله بگیره، خودم فاصله رو حفظ میکنم؟ شت شت شت. حالا با این دونسته ها چیکار کنم؟ اینا همون گره های کورن!