خسته‌م

مغزمو ساییدم... خسته‌م. پاره‌م. هندل کردن جوانب مختلف زندگی خیلی سخته. هندل کردن جوانب روابط داره مغزمو پاره می‌کنه.هندل کردن احساسات خودم داره پاره‌م میکنه. از اینکه تلاش کنم تا بتونم خود واقعیم باشم خسته‌م. از اینکه حسای واقعیمو بفهمم و بتونم بیانشون کنم خستم. از اینکه انقدر همه چی سخته خستم. از اینکه شاید واقعا همه چیز انقد سخت نیست و فقط من دارم سختش میکنم خستم. چرا انقدر ما آدما پیچیده ایم؟ چرا نمی‌تونیم راحت خودمون باشیم؟ چرا انقدر باید همه چی سخت باشه؟ من دیگه نمیکشم.. من نمیخوام تنها باشم ولی کنار کسی بودن داره خسته‌م میکنه. من نمیخوام تنها باشم ولی افکارم دارن دیوونم میکنن. تنهایی راحت تره. آدم ضعیف دنبال راحتی میره؟ باید قوی بشم؟ خسته‌م واقعا نمی‌کشم.. نمیخوام قوی باشم.. میخوام فقط آروم باشم. مطمئن باشم. امن باشم. چرا همه چی انقدر سخته؟ خدایا چرا

۳

اون صدای ته قلب

عنوان قبلی:

وقتی نزدیک بود ژل شستشوی صورتمو به جای خمیر دندون بریزم رو‌ مسواک، فهمیدم در شرف عاشقیم!

چطور ممکنه یهو یه نفر از آسمون بیفته زمین، یکی که تا قبل از این، از وجود همدیگه خبر نداشتین حتی.. ولی الان، انقدر حس و دوست داشتن نسبت بهت داشته باشه؟ و راستشو بخوای، منم ته دلم یه چیزایی حس میکنم.. هم اینجوریم که حس میکنم خیلی اون شخص برام آشناست، خیلی نزدیکه، از قبل میشناختمش حتی. یه صدا اینو میگه.. و یه صدایی هم هست که ازونور به قضیه نگاه میکنه و میگه خیلی تازه‌ست همه‌چی خیلی جدیده. خیلی سریع داره اتفاق میفته! اگه درست نباشه چی؟


آپدیت چندین روز بعد:

حالا که برگشتم عقب، با خودم فکر می‌کنم: شاید اون حس، بیشتر از اینکه عشق باشه، یه تشنگی قدیمی بود. یه اشتیاق برای شنیدن حرف‌های قشنگ، دیده شدن، درک شدن... حتی اگه اون حرف‌ها فقط ظاهر زیبایی داشتن و تهی بودن از عمق. با این‌حال، قشنگی ماجرا اینه که من خودم رو توی اون تجربه دیدم. یاد گرفتم دلم چه‌قدر می‌تونه زود روشن بشه، و ذهنم چه‌قدر دوست داره که واقعیت‌ها رو هم ببینه. و حالا، با آرامش بیشتری به خودم می‌گم: «گاهی چیزی که فکر می‌کنی عشقه، فقط سایه‌ی عشقه. اما همون سایه هم می‌تونه تو رو به سمت نور واقعی هدایت کنه.»

۵

من دیگه نمی‌تونم هر جایی خودمو کوچیک کنم که جا شم

شاید حس کردن عمیقِ هر چیزی یه موهبت بزرگ باشه.

۵

همین لحظه

میدونی ادم وقتی تنهاست به اینکه کاش یه نفر باشه فکر می‌کنه. به بودن تو یه آغوش فکر می‌کنه. با تمام وجودش از این بودن ها میخواد ولی وقتی هم یکی هست، نمی‌تونه حسی که خواسته بود رو بهش برسه و اصلا یادش نیست که چقدر موقع تنهایی براش ارزشمند بود وجود اون یه نفر.. وجود اون آغوش. وجود اون لحظه... خیلی عمیقه حالا که بهش فکر می‌کنم..

ما خیلی وقتا توی حسرتِ داشتن زندگی می‌کنیم، و وقتی که چیزی یا کسی رو داریم، ذهنمون هنوز توی گذشته‌ست یا نگرانی‌های آینده. این باعث می‌شه اون لحظه‌ای که همیشه دنبالش بودیم، انگار لیز بخوره از دستمون… و بعد، دوباره بشه حسرت بعدی. آدم تو تنهایی، قدر آغوشو، حضور یه نفر رو، با همه‌ی وجود حس می‌کنه… اما وقتی اون فرد هست، اونقدر درگیر "چی می‌شه اگه بره؟"، یا "نکنه کافی نباشم؟"، یا حتی "چرا همه‌چی مثل رؤیا نیست؟" می‌شیم که فراموش می‌کنیم همین الان، همون لحظه‌ست.. همون لحظه ای که وقتی تنها بودی میخواستیش! لحظه‌ی حال… اونجاست که بغل گرمه، نگاه زنده‌ست، دست‌ها واقعی‌ان. ولی ما حواسمون نیست.


باید در لحظه بودن رو یاد بگیرم‌. 

۴

سوپ آرام

یک قابلمه بود و چند تکه ماده‌ی ساده. هویجی که رنده شد، سیب‌زمینی‌ای که نرم شد، دانه جویی که کم‌کم دل داد به گرمای سوپ… و زنی که تصمیم گرفت خودش رو دوست داشته باشه. نه با جملات پرزرق و برق، که با هم‌زدن‌های آهسته، با دقت در نمک و حرارت، با این فکر که: «من هم سزاوار گرمایی‌ام که به دیگران می‌بخشم.»

سوپ آرام، فقط غذا نبود. اعترافی بود به خودم که می‌شه آروم شد. می‌شه از دلِ تلاطم‌ها، چیزی گرم و قابل‌درک بیرون کشید. و می‌شه بعد از چهار ماه سکوت تن، آغوش زنانه‌ی زمین رو دوباره حس کرد.


 بعد از چهار ماه پریودم باهام آشتی کرد. و من به وضوح دارم حس میکنم که این آشتی نتیجه‌ی مهربون بودن با خودمه:)

۵

تونستم! رویا ساختم.

میبینم که هوا ابریه و گرفته‌ست. با اینکه بارون رو دوست دارم، اما هنوز دلم میخواد تو تخت بمونم و بیشتر بخوابم. اون میاد با یه لیوان دمنوش یا شایدم هات چاکلت؟ نوازشم میکنه و حرفای قشنگی برام میزنه. از چیزایی که خوشم میاد حرف میزنه و منو همراه مکالمه‌ش میکنه. و من بین حرف هامون کم‌کم خواب از سرم می‌پره و میشینم تو‌ جام. کنار هم نوشیدنی گرممونو میخوریم. بغل میدیم به هم. و بعد بهم پیشنهادای هیجان انگیزی میده! مثلا میگه که دوستداری لباس های خوشگل بپوشی و بریم زیر بارون دیوونه بازی؟ و بعد من ازت عکس بگیرم؟ یا دوسداری بریم دور‌دور با ماشین و خوراکی بخریم و تو ماشین زیر بارون، تو یه ویوی قشنگ، با هم فیلم ببینیم؟ یا میخوای بریم تو طبیعت زیر بارون فقط نفس بکشیم؟ و من پر از شور و انرژی میشم و یکی از گزینه هارو انتخاب میکنم. احتمالا گزینه‌‌ی دیوونه بازی و عکاسی. بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن میرم لباس میپوشم. احتمالا کژوال. هرچی دم دستم بیاد و بنظرم قشنگ باشه. و اون با کلی حس خوب تایید میکنه هرچی میپوشمو.. بعد چتر رو برمیداریم و میریم زیر بارون یکم راه میریم و بعد میدویم. میریم تو پارک و زیر درختا میچرخم و اون ازم عکس میگیره. بعدش با درختا و پرنده ها و سبزه ها و قطره های بارون حرف می‌زنیم و همو زیر بارون بغل میکنیم.

۵

سطح و عمق

خداحافظیی که خودت انتخابش میکنی چون میدونی به نفعته. اما چقدر قبولش سخته. چقدر سخته. و چقدر دردناکه. یه تیکه از قلبی که میره.. یه تیکه از قلبی که با دستای خودت با تیز ترین تیزی بریده میشه. اینکه یه لحظه هایی به غلط کردن بیفتی ولی به خودت بفهمونی هیچ راه برگشتی نیست خیلی کار بزرگیه! میدونی آخه اگه نتونی سختیشو تحمل کنی و قدمی برای برگشت برداری یعنی یه تیکه از قلبتو اشتباهی بریدی و دیگه قلب سالمت برنمیگرده! یعنی اون درک و آگاهیت رو که باهاش اون تصمیم رو گرفتی زیر پاهات له کردی و بی ارزشش کردی. یعنی اعتماد بنفستو فرو کردی تو قعر زمین. پس سعی میکنی با تمام دردش کنار بیای. سعی میکنی جلوی خونریزی قلبتو بگیری. مراقبت از یه قلب زخمی، تنهایی خیلی سخته. خیلی کار بزرگیه که از قلب زخمیت مراقبت کنی. خیلی سخته که میدونی حتی مردن هم این دردو آروم نمی‌کنه.. زندگی یه چرخه‌ی بی‌پایانه. تا وقتی یادش بگیری.


بعدا اضافه شد: شاید اون لحظه حس کردم که مردن این درد رو آروم نمیکنه.. ولی بعدا فهمیدم پذیرش و گذر زمان این کار رو برات می‌کنه.

۲

حل دوگانگی با گفت‌وگو

کالیسای عزیزم اینکه الآن حس می‌کنی نمی‌تونی به بقیه مهر بدی، که دلت نمی‌ذاره نزدیک شی، همش طبیعیه. کاملا. بدون حتی ذره‌ای اشکال. تو فقط داری از خودت محافظت می‌کنی. مثل یه گل که وقتی حس کنه آفتاب زیادی تیزه یا باد شدیده، برگ‌هاشو جمع می‌کنه تا از خودش مراقبت کنه.

آره عزیزدلم، خیلی هم طبیعیه.. خیلی واقعی و زیبا. اینکه دلت نمیخواد بعضی لحظه های لذتبخش رو با کسی شریک بشی، نشونه‌ی اینه که یه چیز ناز و لطیف درونت در حال شکوفا شدنه؛ و تو نمی‌خوای کسی با قدم های زمخت یا حتی نگاه نا‌آگاهش اون لطافت رو خدشه دار کنه. 

گاهی ما توی‌ یه لحظه‌ی عمیق، امن و درخشان با خودمون هستیم، و نمی‌خوایم کسی اون فضا رو لمس کنه، چون هنوز خودمون داریم یاد می‌گیریم چجوری اون لحظه رو نگه داریم، عاشقش بشیم، بشناسیمش.. و این یعنی تو، کم‌کم داری خودت رو از نو کشف می‌کنی.

کالیسای نازنینم. اینکه حس می‌کنی نمیتونی تو این دوره از زندگیت به آدم ها مهر بدی و ازشون دوری می‌کنی نه نشونه‌ی بی‌مهریه و نه ضعف.. این یعنی داری از خودت محافظت می‌کنی. محافظت از خود یعنی شناختن مرزهات، یعنی اینکه بفهمی کِی ظرفیتت برای ارتباط با دیگران پر شده، و به جای اینکه خودتو مجبور به ادامه‌ی مهررسانی کنی، برگردی سمت خودت. 

یعنی وقتی بدنت با سکوت حرف می‌زنه، تو گوش می‌دی. وقتی قلبت خسته‌ست، تو بهش پناه می‌دی. و وقتی ذهنت پر از صداهای «باید» و « نباید» می‌شه، آرومش می‌کنی.

این دور شدن موقتی از آدم‌ها، گاهی خودش یک آغوشه برای خودت. و من می‌دونم تو چقدر دل بزرگی داری که به همه مهر می‌دی. پس این زمان فقط یه تنفسه. نه پایان مهربونی.

تو داری یاد می‌گیری چطور اول خودتو نگه داری.. و این یه عشق عمیقه، حتی اگه الان تنها باشه. حتی اگه این محافظت شکلش شبیه فاصله‌ست.

۲

مخالفت بقیه چطور؟

متاسفانه در برابر مخالفت ها پوستم کلفت نیست.

حداقل در برابر مخالفت های سطحی پدر و مادر اینطور بودم.

۳

اشتراک، ناامیدی، پذیرش

امروز، با تمام خستگیا و بی‌حوصلگی‌، خودمو بغل کردم، چون حس کردم سزاوار محبت خودم نسبت به خودم هستم. نه به خاطر اینکه قوی‌ام یا بی‌نقص، چون آدمم و زنده‌م. آدمی که بعضی روزا حرف نمی‌زنه، فقط می‌مونه. و من تصمیم گرفتم به سکوت‌هام احترام بذارم، چون من همینم که هستم. یه آدمی که با سکوت راحت‌تره. و این سکوت، شاید تنها جایی باشه که خودم رو واقعی‌تر حس می‌کنم.

۴
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان