حس اینکه همینطوری که هستم پذیرفته شدم.
یه لحظه سرمو چرخوندم و بوی موهام به مشام خودم رسید.
متاسفانه در آخرین ساعات سال ۱۴۰۳ هیچی از اتفاقاتی که گذشته رو یادم نمیاد و احساس میکنم هیچ دستاوردی نداشتم و در نقطهی صفر زندگیم وایستادم!
چند روزی میشه که کنترل ذهنم رو به دست گرفتم. دقیقا بعد از انتشار پست قبلی.
چند لحظه پیش داشتم از ذوق پاره میشدم:)) و برگاام! هر بار باورش برام سخته که چطوری از دل اونهمه احساسات ناجور و سختی، همه چی برمیگرده رو روال! فقط باید خودت دست خودتو بگیری و ذهنتو بکشونی بیرون از میون اونهمه فکر ناجور.. و جسمت رو هم از زیر تخت:))
و من جوابی ندارم که بگویم. پس از تلاش های فراوان، بیخیالم میشود و میگذارد در حال خودم باشم. اکنون که دیگر صحبت نمیکنیم سوالش در مغزم رژه میرود؛ مرا چه شده است؟ میخواهی بدانی مرا چه شده است؟ من نیز همین را میخواهم. در معده ام سفتی و سنگینی احساس میکنم. و دیشب که به خواب میرفتم، در تمام اعضای بدنم دردی نهفته بود. صبح که بیدار شدم همچنان بدنم ناله میکرد. خودم را از تخت پایین انداختم و سرم و نصف بدنم را زیر تخت چپاندم. و سعی کردم باز هم بخوابم. اما آلارم موبایل هر ده دقیقه به صدا در میآمد و امانم را بریده بود.
بالاخره نفهمیدم چگونه اما از جایم برخاستم و بسیار معمولی به کارهایم پرداختم. تا الآن. که ساعت سه و سیوپنج دقیقه ی بعدازظهر است و برق نداریم. روی زمین، کنار تخت دراز کشیده ام تا اگر باز لازم بود خودم را به زیر تخت بچپانم. حالا فقط در دست و پای سمت چپم درد را احساس میکنم. و بغضی اینجا هست که گلویم را میفشارد. مرا چه شده است؟
آنورتر کنار پایم کتابی با عنوان قدرت سکوت جا خوش کرده است. جلد آبی رنگی دارد و عکس گاندی و انیشتین و چند نفر دیگر که احتمالا همگی درونگرا هستند در اطراف عنوان کتاب به تصویر کشیده شده است. در اعماق وجودم میدانم مرا چه شده! چیزی که نمیدانم این است که این علائمی که دارم دقیقا نشانهی چیست؟
پوستهی سفت و سخت درونگرایی را همین چند روز پیش منتشر کردهام. دربارهاش که فکر میکنم اشکانم سرازیر میشوند... داشتم درمورد کتاب قدرت سکوت میگفتم. ۳۴۹ صفحه دارد و از دیروز تا به حال هفتاد و اندی از صفحاتش را خوانده ام. نمیدانم چقدر حرفهایش را فهمیده ام اما ظاهرا میخواهد نشان دهد که چطور طی سالیان انسانها درونگرایی را عیب و ضعف دانسته و همواره در تلاش اند که برونگرایی را یک نقطه قوت بسیار بزرگ نشان دهند و بگویند که فقط انسانهای برونگرا میتوانند انسانهای موفق و مفیدی باشند. نمیدانم در انتها میخواهد چه بگوید ولی شدیدا نیاز دارم که نویسنده دلداری ام بدهد و بگوید که تو میتوانی با وجود درونگرایی به آنچه که میخواهی برسی و همهی تبلیغاتی که برای برونگرا بودن میشود دروغی بیش نیست.
انگاری دستی سینه ام را شکافته و قلبم را در مشتش گرفته و بیوجدان با تمام قدرتش میفشارد! در این لحظه متوجه میشوم که چقدر این احساس آشناست! این همان احساسی است که هر بار که سعی کردهام از لاک درونگراییام بیرون بخزم سراغم آمده است! و الان میتوانم دستانم را در دهان هر کس که میخواهد بگوید آنقدر ها هم که میگویی سخت نیست و لازم نیست انقدر به خودت فشار آوری و از این قبیل چیزها، ببرم و از گوشه ی لبهایش تا پس سرش را جر بدهم و سرش را دو نیمه کنم. نمیخواهم چیزی بگویی. نمیخواهم نظر بدهی. من دارم درد میکشم و هیچگونه نظر و دلداری نمیتواند این درد را ساکت کند.
جز پذیرش خودم. فاطمه بگذار زندگی ام را بکنم و انقدر از من نخواه که ارتباطات بیشتری برقرار کنم. بیا بیخیال تمام کتاب ها و مقاله ها و تحقیقات راجب موفقیت و ارتباطات بشویم. خواهش میکنم بیخیالم شو. انقدر مرا وادار به این مضخرفات نکن. من دارم درد میکشم. واقعا دارم درد میکشم فاطمه منو رها کن.. بیخیالم شو. خواهش میکنم.
نیاز دارم گریه کنم. اما دلیلی پیدا نمیکنم براش! و گریهم نمیاد. ولی نیاز دارم گریه کنم. اما دلیلی ندارم برای گریه کردن! واسه همین گریهم نمیاد. ولی خب من نیاز دارم گریه کنم.
تازه یاد گرفتم چطور از تنهایی لذت ببرم. تازه دارم کیف میکنم با زندگیم. همه چی راحت و زیبا و لذتبخشه. ولی خب عزیزم مرحلههای زندگی تمومی ندارن! این یکی مرحله هم با موفقیت رد شد. وارد مرحلهی بعدی شدیم. (چقدر سریع!) و مسلمه که قرار نیست آسون باشه! اگه قرار بود آسون باشه پس چه لذتی داشت رسیدن؟ :,)
سختی شروع مرحلهی جدید بخاطر انتخاب خودمه. خودمم که میخوام ادامه بدم. خودمم که چیزای بیشتری میخوام از زندگی. و لازمهی چیزای بیشتر، طی کردن مسیرهای جدید، تجربه های جدید و یاد گرفتن چیزهای جدیده. و یادگیری هم نیاز به انرژی داره. نیاز با روبهرو شدن با چیزایی داره که تا الآن ازشون فرار کردی و سخت بودن. ولی تو میتونی. همینطور که تا الآن تونستی.
تجربهی خیلی شگفت انگیزیه!
توضیح بیشتر؟ شاید بعدا. فقط یادت بمونه که چقدر استعدادها شکوفا شدن. چقدر طی کردن مسیرها راحت تر شده. و معجزهها.. معجزهها:))
احساس فشرده شدن در قلبم حس میکنم.
در عین حال که همه چیز خوبه، همزمان پیچیده و سخت هم هست. جالبه که هم بیکاری اذیت کنندهست هم پرکاری! و حتا هم کمکاری.
RAS یه بخش از مغزه که اطلاعات و افکاری که هر لحظه تو سرمون هست رو پردازش میکنه. و بر اساس اون پردازش ها مغز به بدن دستور میده که در چه حالت و شرایطی قرار بگیره. مثلا اگه فکر این باشه که من آدم ناتوان و شکست خورده ای هستم، مغز این پیام رو مثل یه دستور به تمام اعضای بدن میرسونه که این دستور رو بپذیرن و طبق همون عمل کنن! و خب مشخصه که قراره اینطوری چجور نتیجهای به دست بیاد..
دونستن این موضوع خیلی خارقالعاده نیست؟ اینکه RAS اطلاعاتو پردازش میکنه و هر چی که از افکار بدست میاره رو، در دنیای بیرون میگرده و شواهدی رو پیدا میکنه که همون فکر رو بیشتر ثابت کنه! مثلا اگه فکر کنی که آدم بدشانسی هستی، مغز در محیط اطراف دنبال شواهدی میگرده که بدشانسی رو بیشتر و بیشتر ثابت کنه و شما رو مطمئن کنه که فکرت درسته!
معنیش این میشه که فرقی نداره فکر تو درست باشه یا اشتباه! خوب باشه یا بد! حقیقت باشه یا نه! به هرحال هرچی که باشه مغز اونو قبولش میکنه و اونو بیشتر و بیشتر بهت ثابت میکنه! پشماام.
حقیقتا نمیشه جلوی فکرای منفی رو گرفت.. هرچقدر بخوای باهاش مقابله کنی اون هم با قدرت بیشتری ادامه میده. اما میشه جایگزینش کرد! من در لحظه فکرای منفیمو با یکی از رویاهام جایگزین میکنم. با تصور ساحل دریا و ماسه هایی که زیر پامه و موج های آرومی که از سمت دریا به ساحل میاد، پاهامو نوازش میکنه و ماسه ها رو از کنار و زیر پام با خودش میبره. یا با تصور جنگل. یه جنگل سرسبز، با بوی چوب و سرسبزی و نم بارون. پرتوی نور از لابهلای شاخه ها، تنفس هوای تازه، لمس نسیم، صدای پرنده ها و رودخونه..
و آروم میشم. وقتی آرومم همه چی خوب پیش میره. و تازه فهمیدم که این ربط داره به RAS و این صحبتا.. حس میکنم یه چیزایی در رابطه با RAS تو مدرسه خوندیم؛ ولی مطمئنم اینطوری به این موضوع اشاره نکرده بودن:)