دیدین تو کارتونا بچهه با چشای نیمه باز و با صدای بلند، از ته دل گریه می‌کنه و اشکاش پرتاپ میشن دو طرف صورتش؟ دقیقا اون شکلی بودم.

درد جسمی نداشتم ولی درد حس می‌کردم.. با صدای بلند زار می‌زدمو با هق هق هرچی در لحظه به ذهنم میومد رو می‌گفتم. که یهو داداشم گفت: "پس فهمیدی چیه؟" همچنان با زار گفتم چیو؟؟؟ گفت: "اصلا فهمیدی چی گفتی؟" گفتم نهه و دوباره زار زدم.. و بعدش پرسیدم چی گفتم؟

گفت: "گفتی احساس میکنم لیاقت اینهمه درک شدن رو ندارم.. بنظرم این همه ی چیزیه که الان باید می‌فهمیدی." ازونجایی که همچنان داشتم از ته دلم زار میزدم نمی‌تونستم منظورشو بفهمم، گفتم یعنی چی؟؟ گفت: "تو درمورد رابطه احساس لیاقت و عزت نفس نداری. که با توجه به تجربه‌ای که داشتی طبیعیه که اینطور باشی. و الان موضوع اصلی همینه.. این دقیقا چیزی بود که الان باید متوجه می‌شدی"

نمیتونستم دست ازون گریه‌ی از ته دل بردارم ولی همزمان باهاش سعی کردم فکر کنم.. آره داداشم راس می‌گفت. من تو عمق وجودم لیاقت داشتن اون رابطه ای که تو ذهنمه و می‌خوام رو حس نمی‌کردم.. حالا باید چه غلطی می‌کردم؟ زار زدم: "چرا زندگی باید انقدر سخت باشههههه؟؟ حالا باید چیکار کنم؟؟؟" داداشم خندید: "باید یادش بگیری دیگه.. باید رو خودت کار کنی"

همچنان گریه می‌کردم. گفتم: "خسته شدم دیگههه" داداشم با لحن شوخی گفت: "زندگی همینه دیگه.. احساس میکنم خدا الان اون بالا نشسته میگه آره عزیزای من شما میخواستین قوی شین دیگه مگه نه؟" بین گریه هام خندیدم. از جام بلند شدم و داداشم اومد بغلم کرد. چون قدش بلنده و سرم زیادی بالا بود داشت احساس خفگی بهم دست میداد! همچنان با گریه گفتم داری خفه‌م میکنیی.. دوباره خندیدیم. هنوزم نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم. ولی سبک تر شده بودم.

(شما منو از اول تا اخر این مکالمه دقیقا شبیه عنوان پست تصور کنید)

۳
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان