از آخرین باری که برای نوشتن تلاش کردم و موفق نشدم خیلی میگذره. گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشه. حتی بعضی وقتا دوسدارم سناریو بنویسم؛ یا رمان.. مثل قدیم ها. ولی وقتی شروع مبکنم به نوشتن اون چیزی که باید بشه، نمیشه. تمام چیزی که تو همون یه خط اول حس میکنم، اینه که من خیلی بزرگ شدم ولی کلمه ها و جمله هایی که مینویسم مال همون ۱۰ ساله پیشه! و برای داستان نوشتن هیچ سناریوی جدیدی به ذهنم نمیاد. بعضی از سناریوهایی که قبلا نوشتم رو زندگی کردم و گذشتن.. و این خیلی جالب و قشنگه. این که یه سری چیزها رو بنویسی و بعد زندگیشون کنی. بیشتر واسه همین دوسدارم بازم بنویسم. بازم بنویسم تا بعد بتونم زندگیشون کنم.
چیزایی که قبلا نوشتم نصفه و نیمه بود. یعنی یه سری سناریو های دوستداشتنی که زندگیشون کردم ولی.. کنارش خیلی سختیا و ناراحتی ها گذروندم. یعنی زندگی کردن اون سناریو ها به اون سختی هایی که براشون گذروندم، نمیارزید! اگه الان قبلا بود، ابن جمله ی کلیشه ای رو میگفتم که: «من از هرچی که تجربه کردم پشیمون نیستم؛ چون همهی اونا، اینی که الان هستم رو ساختن.» قبلا ابن جمله رو زیاد گفتم. ولی بهش باور نداشتم. وقتی بهش فکر کنی یجورایی درسته.. ولی خب حس میکنم هنوزم بهش باور ندارم. پس بنظرم کلیشهایه. «آدم حق داره اشتباه کنه و حق داره پشیمون بشه. و این اشکالی نداره.» اینجوری باهاش راحتترم.
فکر کنم بازم اومدم تا سناریوهایی بنویسم و بعد بتونم زندگیش کنم. اما از کجا بدونم که این سری، قراره کنارش چه چیزایی رو تجربه کنم؟ خب فکر کنم بدونم که باید از کجا بدونم:) پس مینویسم.