تعارف کردن اصلا بلد نیستی دختر

نسبت به تعارف بیگانه‌م انگار. یا استفاده از کلمات رو برای مکالمه های تکراری روزانه بلد نیستم؟! یا کلاً با تعارف بیگانم اینو اینجوری بگیم بهتره. مثلاً اگه کسی تعارف کنه بیا بریم خونمون، خوب بعضیا تعارفشون سطحیه و یه جوریه که مشخصه این یه تعارفه اما یه سری افراد یه جوری تعارف می‌کنند که آدم فکر نمی‌کنه اون فقط یه تعارف باشه نمی‌دونم شایدم واقعاً تعارف نیست ولی لطفاً اگه کسی با من تعارف داره تعارف نداشته باشه چون من هم متقابلاً تعارف ندارم و معمولاً تو چیزایی که بقیه به طور معمول تعارف دارند تعارف نمی‌کنم😂 اینو باید روی پیشونیم بچسبونم. فکر کنم و یه چیز دیگه که او مای گاد ببین خودم اصلاً بلد نیستم تعارف کنم.. چیه این تعارف چقدر مسئله پیچیده‌ای شد برام! ببین الان مثلاً داییم اومد از نونوایی کناری نون بگیره و کارتاشو یادش رفته بود و من کارتمو دادم تا نون بگیره و وقتی اومد ازم پرسید که چقدر شد من نگفتم که چیزی نشد لازم نیست، خیلی مستقیم جواب سوالشون رو دادم و گفتم که ۳۹ تومن و بعدشم تعارف نکردم که چیزی نیست بابا برین باشه بمونه. و وقتی که داییم یک ۵۰ تومنی آورد داد بهم اون موقع یادم اومد که بابا ولم کن. تعارف!!!! دایی خیلی به گردن من حق داره آره فکر کنم جمله‌اش درست باشه بیشتر از اینا به گردن ما حق دارین یه همچین چیزی ..

خوب و به هر حال من اون ۵۰ تومن رو برگردوندم. اوکی کار خوبی کردم ولی اینکه همون اول تعارف نکردم یه ذره برام عجیب شد خوب اشکال نداره به هر حال اینم مدل منه خوبیش اینه که حداقل در آخر اون کار درسته رو انجام دادم. 


خوب داشتم فکر می‌کردم که یک چالش ۲۰ روزه برای خودم بزارم که البته ایده‌اش رو از یه دختر زیبایی توی اینستا که ساکن کره جنوبیه برداشتم. این چالش ۲۰ روزه از این قراره که ۲۰ روز تا تولدم هر روز یک متن جالب باید بنویسم. حالا اون هر روز باید یه ویدیو بذاره. من اینو به نسخه‌ی وبلاگیش تبدیل کردم. البته هنوز نمی‌دونم که این متن‌ها باید در مورد آها چرا نوشتم! تو دفترچه‌ام نوشتم. ۲۰ روز تا تولدم هر روز با یه متن در مورد رویاهام. زندگی در رویاها. یه خاطره از آینده! ایده جالبیه. چالشی؟ می‌تونستم یه چیز چالشی تر داشته باشم؟ فعلاً همین خوبه. از کجا معلوم شاید همین خودش به اندازه کافی و حتی بیشتر چالشی باشه! به هر حال اگه خواستم تغییرش بدم اطلاع میدم .


دیگه براتون بگم که الان برای نوشتن این پست دارم از این میکروفون صفحه کلیدم استفاده می‌کنم و من دارم حرف می‌زنم و اون داره برام تایپ می‌کنه. و چقدر خوبه خیلی سریع داره کارم پیش میره. فکر کنم یکی دیگه از دلایلی که این مدت کمتر می‌نوشتم این بوده که باید تایپ می‌کردم. البته که تایپ کردن خودش یه چیز لذت بخش و حتی مدیتیشنطور باید باشه، ولی تو این روزها برای من اینطور نیست. احتمالاً خودم رو با کارهای دیگه‌ای درگیر کردم. احتمالاً نه. قطعاً! به خاطر همین حس و حال اینکه بخوام تایپ کنم و وقت و انرژیش رو حتی ندارم؛ پس الان این بهترین ایده بود برای پست گذاشتن البته اینو نمیشه به عنوان اون پست‌های چالشی ۲۰ روز تا تولدم در نظر گرفت. یعنی باید امروز در واقع با این پست دو تا پست بذارم چون امروز اولین روز از ۲۰ روز تا تولدمه!

شاید بهتر باشه که پست چالشمو توی اون یکی وبلاگم بذارم. فکر می‌کنم عادت کردم به دیر پست گذاشتم و اینکه الان بخوام تو یه روز ۲ تا و در روزهای آینده ۲۰ روز پشت سر هم پست بزارم احساس می‌کنم خیلی زیاده و خیلی شلوغ کننده..

و آیا اصلاً می‌تونم؟ خیلی راحت‌تر می‌شه اگه این چالش ۲۰ روزه رو توی دفترم انجام بدم! اما قراره با این چالش از منطقه امنم بیام بیرون پس توی وبلاگم انجام میدم. یه لحظه ناراحت شدم از بابت اینکه این وبلاگ عزیز دیگه برام حس خونه و راحتی رو نداره. آره حس عجیبیه نمی‌دونم می‌تونم اون حسو برگردونم یا نه پس بیا یه قرار جدید بزاریم من امروز اون متن رویاییم رو خواهم نوشت اما سعی می‌کنم حس وبلاگیم رو برگردونم حس راحتی رو منظورمه و اگه برنگشت میریم به وبلاگ جدید. نمی‌دونم باید یه برنامه درست و حسابی برای وبلاگم بریزم اصلاً شاید با پست کردن همین پست اون حس برگشت. ته دلم حس می‌کنم یه جورایی می‌خوام پستام دیده بشن و اینکه پشت سر هم پست بذارم احتمال دیده شدنشون کمتر می‌شه! اوه این یه راز بود از اونایی که معمولاً نباید بیانش می‌کردم ولی خب خودمونیم بزار راحت باشم. همه از این حسا دارن.

عجیبه عجیبه حس‌های متناقضی رو حس می‌کنم. اوکی می‌دونم باید چیکار کنم. باید دوباره حس کنم که اینجا دارم برای خودم می‌نویسم. یا... می‌تونم این وبلاگو همینطوری برای پست‌های دورتر و محتوای گوشت و جوندارتر نگه دارم. یعنی این باشه وبلاگ افکار عمیق و اون یکی وبلاگم بشه وبلاگ دیلی.یس فکر کنم این بهتر باشه!

خوب الان دیگه باید بیام و کل این متن رو بررسی کنم و اونجایی که لازمه رو نقطه بذارم و کلمه‌هایی که اشتباه شده رو درست کنم. ولی واقعاً چیز خوبی بود این میکروفون تایپ گو واقعاً متشکرم از کسی که بهم معرفیش کرد: جو

۴

نوشتن مگه سخت بود؟

نی نی ها. نی نی ها برام جذاب شدن. نی نی هایی که نی نی بودنشونو دیدم و الان دیگه کاملا نی نی نیستن. مثلا اون نی نی ای که داره کم کم دو سالش میشه و پیچ اسباب بازیشو خودش با اون انگشتای کوچولو می بنده.. یا انقدر مستقل هست که وقتی تشنه ش میشه به جای اینکه بگه آب میخوام خودش بطری آب رو برمیداره خودش در بطری رو باز میکنه و آب میخوره.. تازه چی؟ خودشم در بطری رو میبنده و برش میگردونه سر جاش:))

شاید بچه های کمی رو دیدم که با دیدن این موارد انقدر ذوق کردم.. اما به هر حال هرچقدر بچه ها شیرین باشن بازم بچه داری کار بسیار دشواریه. دوست دارم به جای کلمه ی بچه داری از کلمه ی دیگه ای استفاده کنم. فرزندپروری. شاید اگه همه از این کلمه استفاده کنن مسئولیت بیشتری درموردش حس بشه و صرفا فقط چون نوبتشون شده وارد این مرحله نشن.. واقعا فرایند راحتی نیست و آمادگی بسیاری میخواد.. امیدوارم در سال های آینده اگه قرار شد مادر بشم از هر آنچه لازمه ی فرزندپروری هست آگاه باشم و با آمادگی پا در این فرایند هرچند سخت اما زیبا بذارم.


بالاخره شروع کردم و در حال برداشتن قدم های محکمی برای یکی از آرزوهام هستم. یادگرفتن زبان جدید. بسیار هورااا :)) به صورت خودآموز پیش می رم و لازم به ذکره که بسیار لذت بخش است و بسیار خوش می گذرد. خداروشکر


دیگه از چی بگم.. روزهای بسیار زیباییست.. ممممم. باید یاد بگیرم زیبایی ها رو بیشتر به اشتراک بذارم. فکر کنم تا الان بیشتر سختی ها و ناراحتی ها طبع نوشتنمو روشن کردن.

الان در موقعیتی هستم که دارم در زیبایی هر لحظه زندگی میکنم و اما سوالی که برام پیش اومده اینجاست: چرا نمی نویسیشون فاطمه؟ چرا نمی نویسیشون تا هم ثبت بشن و هم ماندگار؟

 


آپدیت:

خب فکر کنم چون یه مدت خیلی عمیق بودم و متن های عمیق تری نوشتم، و از قضا همونموقع هم خوانندگان وبلاگم بیشتر شدن و بازخورد بیشتری گرفتم، باعث شد که نتونم اونطور که قبلا با خودم راحت بودم، راحت باشم و برای خودم بنویسم بی دغدغه هربار با سطح احساسات و عمق متفاوت... و.. تو همون موقعیت عمیق طوری و بالای منبری گیر کردم!!

خب وقتشه از منبر بیام پایین و برگردم تو اتاقم و چیل کنم و راحت باشم

۶

وسیع

اولین تجربه ی وبلاگ نویسیم با لپتاپه. و ازونجایی که لپتاپم حروف فارسی نداره داره تجربه ی چالش برانگیز و البته لذتبخشی رو برام رقم می زنه. خب عینکم رو هم گذاشتم رو چشمم و همه چیز عالیه. سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دارم جای حروف رو به ذهن میسپارم..

قبل از اینکه تصمیم بگیرم بنویسم یه ولاگ بسیار لذتبخش از نیکی دیدم و حقیقتا از اونموقع تا الان هنوز تو یه حال و هوای دیگم. یا حتی میتونم بگم تو یه دنیای دیگه.. احساسات زیاد و مفصلی درموردش دارم ولی فعلا بگذریم.

گوشیم رو گذاشتم تو کشو و بستمش. خسته شده بودم ازش.. میخواستم فقط بنویسم و اون فضای شلوغ کلی حواس پرتی میده به آدم..

حس میکنم از یه چیزی عقبم! از یه چیزی جا موندم.. شاید بخشیش مربوط میشه به غذا! آره غذا! مدتیه غذای درست و حسابی نمیخورم. حس میکنم تنوع مواد غذایی که داریم کمه و همچنین تنوع غذاهایی که میپزیم. احتمالا سازماندهی یه لیست جدید از غذاها بتونه کمکم کنه. و البته درست کردن خوابم! 

و خرید. نیاز به یه خرید درست و حسابی دارم و باورت نمیشه فاطمه اگه بگم این خرید برای مواد غذاییه نه لوازم تحریر نه لباس و نه ازینجور چیزا. نیاز به لیست غذاهای متنوع دارم. بسیار متنوع. و الان خیلی راضیم از با لپتاپ تایپ کردن ولی باید برم و غذا درست کنم..


یک ساعت بعده.. مشخصا غذا پختم. با اینکه اولش داشتم غر میزدم ولی یکم که گذشت اوضاع برام خوشایند شد. غری که ته دلم بود از برای این بود که دلم میخواست تمرکزم تنها روی غذا پختن باشه ولی باید همزمان حواسم به کتابفروشی عزیزم هم می بود.

حین غذا پزون داشتم به این فکر میکردم که چقدر دلم زندگی های زیادی میخواد.. زندگی های زیاد در جای جای دنیا و هربار با شخصیتی متفاوت. یا شاید فقط تجربه های زیاد در همین زندگی..

چقدر حس کردم که هنوز ساعت های بسیاری هست که دوست دارم با خودم بگذرونم و چقدر زمان های تنهایی زیادی رو نیاز دارم برای زندگی کردن با خودم.. 

کتابفروشیم رو بسیار دوست دارم ولی حس میکنم هنوز هم دقیقا اون چیزی نیست که دلم بخواد برای بقیه ی تمام عمرم داشته باشمش. (حالا ما اینجا بقیه ی تمام عمر رو بسیار طولانی در نظر میگیریم با اینکه نمیدونیم چخبره ولی خب..)

البته که محتملا این موضوع برمیگرده به همون علاقه ی بسیار برای تجربه ی زندگی های بسیاااار. نمیدونم که ممکنه در همین زندگی تمام تجربه هایی که قلبا دوستشون دارم رو داشته باشم یا نه.. امیدوارم بشه. دوست دارم بنویسمشون ولی فکر نکنم همشون در این پست جا بشن!

غذاهای ساده ی سالم میخوام. و دوست دارم شبها زودتر بخوابم. همچنین صبح زودتر بیدار بشم و به جای آخر شب صبح ها ورزش کنم. دلم میخواد کارهای متفاوتی انجام بدم. زبان های متفاوتی رو بتونم صحبت کنم. به جاهای متفاوتی سفر کنم و حتی در کشور های متفاوتی زندگی کنم.. میدونم ممکنه آسون نباشه.. مثلا زندگی در یک کشور متفاوت.. ولی بیا و با من صادق باش فاطمه.. زندگی همین الانش هم سختیای خودش رو داره و اگه تو اون نگاه زیبا رو به اتفاقات متفاوت حفظ کنی و به مفهوم کالیسای عزیزمون پایبند بمونی متوجه میشی که حتی سختی ها هم زیبان. 

حتی سختی ها هم زیبان! چقدر این جمله در درونم وسعت داره...

۷

زخم های کوچک ۲

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

احساساتِ نامرئی

یهو به خودت میای و متوجه میشی داری یه سری چیزای نامرئی رو می‌بینی!

یه سری احساسات. احساساتی از شخص مقابلت که حتی خودشم نمی‌تونه ببینتشون.. اولین باره دارم انقدر واضح می‌بینم و حسش می‌کنم.. و خیلی برام عجیبه.

دارم می‌بینم که چرا ناراحته.. می‌بینم که چرا درد می‌کشه.. و می‌دونم که باید چیکار کنه تا بتونه ازش بگذره.. تا حالش بهتر بشه ولی.. ولی نمی‌تونم بهش بگم.. گفتنش از طرف من فایده نداره. تا‌ وقتی خودش نفهمه.. حرفایی که من بزنم براش قابل درک نیست..

چون اون حس عمیق برای خودش هنوز نامرئیه.. و میدونی وقتی من بهش بگم چه حسی براش داره؟ احتمالا توهین! بی احترامی.. ولی این چیزیه که واقعا هست.. و من از اینجا دارم می‌بینمش.. و حالا فهمیدم که نباید صداشو در بیارم.. چون بیشتر اون شخصو اذیت می‌کنه.. چون تا وقتی خودش نگرده دنبالش و پیداش نکنه، تا وقتی خودش اونو با چشمای خودش نبینه، گفتن من فایده نداره.. 

می‌دونی.. اولش این قضیه خیلی دردناکه. اینکه می‌بینی.. درد عزیزتو می‌بینی، راه حلش رو می‌دونی، ولی نمی‌تونی چیزی بهش بگی.. نمیتونی اون رمز کوفتیو بهش بگی.. چون تا وقتی خودش پیداش نکنه کار نمیکنه! و از کجا معلوم؟ شاید هیچوقت پیداش نکنه.. و حس میکنی هیچ کار کوفتیی از دست تو بر نمیاد! 

الان دقیقا تو این مرحله‌م. قلبم درد اومد. حس کردم هیچ کاری ازم ساخته نیست.. گریه کردم، چون نمی‌دونستم باید چیکار کنم.. شاید کم‌کم بفهمم..

یا شاید تنها کاری که باید بکنم، اینه که فقط تو اون ناراحتی کنارش باشم.. شاید فقط همین بودن کافی باشه.. بمونم و امیدوار باشم رمزشو پیدا کنه.. یا نه؛ حتی این امیدواری هم چرته.. فقط بمونم پیشش و کاری رو انجام بدم که میدونم قلباً خوشحالش می‌کنه..

این تنها چیزیه که ازم برمیاد..

۴

زخم های کوچک

کلید رو تو قفل در چرخوندم. باز نشد. برعکس جا خورده بود. درش آوردم و چرخوندمش و دوباره امتحان کردم. در باز شد. آروم بودم خیلی آروم. فرمون دوچرخه رو گرفتم و سعی کردم از در ردش کنم. پدالش به اون طرف در گیر کرد. با یه دست دوچرخه رو برداشتم و کشیدمش اینورتر. از در رد شد. خیلی آروم جلو رفتم. نگاهم به قدمام بود. به کفشام. به پاهام. می‌تونستم راه برم. همیشه میتونستم راه برم. هنوزم می‌تونم راه برم. یه تفاوت تو‌ اون لحظه بود با همیشه. داشتم قدم‌هام رو حس می‌کردم. قدمای کوچیک برمیداشتم کل راه از در تا جایگاه دوچرخه چهار قدم بود. ولی میخواستم بیشتر باشه. میخواستم اون لحظه ها رو کش بدم. میخواستم بیشتر قدمامو حس کنم. پاهامو حس کنم. جلو رفتن رو حس کنم. زمین رو حس کنم. کفشامو حس کنم. نگاهم به کفشام بود. چقدر منظره‌ی ایستاده و دیدن کفش ها و قدم زدن زیبا بنظر میومد. حس کردن اون چند لحظه.. حضور.. بودن.


سوزش زخم کوچیک روی شونم رو حس کردم. یه زخم خیلی کوچیک. زخم های کوچیک متعدد. کوچیکن ولی زخمن. خوب میشن ولی اثرشون تا مدت طولانی موندگاره. زخم های کوچیک.. با این اسم زیباتر و دوست داشتنی بنظر میان.


نگاه نمی‌کردم به هیچکس. فقط مسیرم رو می‌رفتم. نگاه نکردن به آدم‌ها بهم حس امنیت میداد! از چه لحاظ؟

یه نفر صدا زد فاطی؟ با من بود؟ صداش آشنا نبود. شاید با اون یکی دختره بود که داشت ازونور رد می‌شد. بدون هیچ عکس العملی راهمو رفتم. دوباره گفت فاطی؟ هرچقدر دقت کردم، صداش آشنا نبود. و اینکه کسی جز دوست های خیلی خیلی صمیمیم اجازه نداره منو فاطی صدا کنه! حتی سرمو نچرخوندم که ببینم اصلا با منه یا نه و پیچیدم تو سراشیبی. نیاز نبود پدال بزنم. دوچرخه خودش می‌رفت. باد صورتمو نوازش می‌کرد. صدای لاستیک دوچرخه روی سنگ‌فرش قشنگ بود. سرعتش لذتبخش بود. حس رهایی می‌داد. به پیچ نزدیک شدم. پیچیدن با اون سرعت تو اون مسیر خیلی حس خوبی داشت. کنار دوتا نیمکت دورهمی، که با فاصله‌ی یک قدم روبه‌روی هم بودن واستادم. هندزفریمو از کیفم در آوردم گذاشتم تو گوشم. آهنگمو پلی کردم. دور زدم. سراشیبی رو بالا رفتم. نرفتم سمت صاحب صدازننده‌ی فاطی. نمی‌خواستم اگه آشنا بود، اگه با من بود،  تنهاییم خدشه‌دار بشه؟ یه مسیر دیگه رو رفتم یه خانواده سمت سبزه ها بودن. نوه و‌ پدر بزرگ.. و چند نفر دیگه. دیدنشون لذتبخش بود..

کنار دایره‌ی موسیقی چند نفری نشسته بودن. رو نیمکت اون‌طرف هم همینطور. مستقیما به هیچکس نگاه نکردم. جز چند لحظه به اون خانوادهه. پیچیدم تو مسیر پیچ و تابدار اما روشن. سمت نیمکت غریق نجاتا.. یه صدایی ازش شنیدم. احتمالا اونجا هم کسی بود. ولی بدون اینکه حتی یه نیم نگاه بندازم ازونجا دور شدم. انگار آدما هر کدومشون یه بمب بودن که با نگاه مستقیم من فعال میشدن و می‌ترکیدن!

برگشتم به مسیر اصلی، مسیری که ازش اومده بودم. هیچ صدا زننده ای اونجا نبود. جلوی راهم تقریبا از رفت و آمد آدم‌ها واسه چند لحظه بسته میشد. ترمز گرفتم و سرعتمو کم کردم تا رد بشن. یه شال نارنجی آشنا، از کنارش رد شدم. صدای حرف زدنش رو با همراهش شنیدم. شناختمش. مسیر تموم شد. رفتم سمت چپ سرعتمو کم‌کردم. به اون دو آشنا نگاه کردم که داشتن می‌رفتن. دور زدم که برم سلام کنم. ولی پشیمون شدم! یه دور کامل دور خودم چرخیدم و دوباره رفتم سمت بالا. سربالایی. سربالایی ها هم دوست داشتنی بودن. نیاز به تلاش جسمانی بیشتری داشتن. سربالایی تقویت جسم بود و سرپایینی تقویت روح.

توی دور بعدی مسیر سربالایی کنار نیمکت ایستادم. آب خوردم و لحظاتی نشستم. دیدن آدم ها از فاصله‌‌ی مشخص بی‌خطر بنظر میومد. همزمان با نگاه کردن به اطراف، چند تا نفس عمیق کشیدم.

احتمالا اگه کمتر توجهمو به نادیده گرفتن آدمها و دیده نشدن توسطشون می‌دادم، لحظه های لذتبخش بیشتری رو تجربه می‌کردم. بازم با این اوصاف، لحظه های ارزشمند زیادی رو داشتم. آگاه تر بودم و شدم. نسب به خودم و احساساتی که داشتم.

دور نمی‌دونم چندم. یه مسیر جدید. رسیدم به گود زورخونه‌ای، بزرگ بود و احتمالا چرخیدن دورش مسیر خوبی برای دوچرخه سواری بود. ولی نزدیکتر که شدم، داخلش و اطرافش بسیار بسیار مردان جوان حضور داشتن پس مسیر رو عوض کردم.


مسیر برگشت سراشیبی بود. موزیک بینظیر بود. خیلی ریز دوچرخه رو با موزیک پیچ و تاب می‌دادم.. رفتم تو‌ پیاده رو. ترمز گرفتم. جلوی در بودم... (و ادامه‌ش اولین قسمت پست)

۴
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان