کلید رو تو قفل در چرخوندم. باز نشد. برعکس جا خورده بود. درش آوردم و چرخوندمش و دوباره امتحان کردم. در باز شد. آروم بودم خیلی آروم. فرمون دوچرخه رو گرفتم و سعی کردم از در ردش کنم. پدالش به اون طرف در گیر کرد. با یه دست دوچرخه رو برداشتم و کشیدمش اینورتر. از در رد شد. خیلی آروم جلو رفتم. نگاهم به قدمام بود. به کفشام. به پاهام. میتونستم راه برم. همیشه میتونستم راه برم. هنوزم میتونم راه برم. یه تفاوت تو اون لحظه بود با همیشه. داشتم قدمهام رو حس میکردم. قدمای کوچیک برمیداشتم کل راه از در تا جایگاه دوچرخه چهار قدم بود. ولی میخواستم بیشتر باشه. میخواستم اون لحظه ها رو کش بدم. میخواستم بیشتر قدمامو حس کنم. پاهامو حس کنم. جلو رفتن رو حس کنم. زمین رو حس کنم. کفشامو حس کنم. نگاهم به کفشام بود. چقدر منظرهی ایستاده و دیدن کفش ها و قدم زدن زیبا بنظر میومد. حس کردن اون چند لحظه.. حضور.. بودن.
سوزش زخم کوچیک روی شونم رو حس کردم. یه زخم خیلی کوچیک. زخم های کوچیک متعدد. کوچیکن ولی زخمن. خوب میشن ولی اثرشون تا مدت طولانی موندگاره. زخم های کوچیک.. با این اسم زیباتر و دوست داشتنی بنظر میان.
نگاه نمیکردم به هیچکس. فقط مسیرم رو میرفتم. نگاه نکردن به آدمها بهم حس امنیت میداد! از چه لحاظ؟
یه نفر صدا زد فاطی؟ با من بود؟ صداش آشنا نبود. شاید با اون یکی دختره بود که داشت ازونور رد میشد. بدون هیچ عکس العملی راهمو رفتم. دوباره گفت فاطی؟ هرچقدر دقت کردم، صداش آشنا نبود. و اینکه کسی جز دوست های خیلی خیلی صمیمیم اجازه نداره منو فاطی صدا کنه! حتی سرمو نچرخوندم که ببینم اصلا با منه یا نه و پیچیدم تو سراشیبی. نیاز نبود پدال بزنم. دوچرخه خودش میرفت. باد صورتمو نوازش میکرد. صدای لاستیک دوچرخه روی سنگفرش قشنگ بود. سرعتش لذتبخش بود. حس رهایی میداد. به پیچ نزدیک شدم. پیچیدن با اون سرعت تو اون مسیر خیلی حس خوبی داشت. کنار دوتا نیمکت دورهمی، که با فاصلهی یک قدم روبهروی هم بودن واستادم. هندزفریمو از کیفم در آوردم گذاشتم تو گوشم. آهنگمو پلی کردم. دور زدم. سراشیبی رو بالا رفتم. نرفتم سمت صاحب صدازنندهی فاطی. نمیخواستم اگه آشنا بود، اگه با من بود، تنهاییم خدشهدار بشه؟ یه مسیر دیگه رو رفتم یه خانواده سمت سبزه ها بودن. نوه و پدر بزرگ.. و چند نفر دیگه. دیدنشون لذتبخش بود..
کنار دایرهی موسیقی چند نفری نشسته بودن. رو نیمکت اونطرف هم همینطور. مستقیما به هیچکس نگاه نکردم. جز چند لحظه به اون خانوادهه. پیچیدم تو مسیر پیچ و تابدار اما روشن. سمت نیمکت غریق نجاتا.. یه صدایی ازش شنیدم. احتمالا اونجا هم کسی بود. ولی بدون اینکه حتی یه نیم نگاه بندازم ازونجا دور شدم. انگار آدما هر کدومشون یه بمب بودن که با نگاه مستقیم من فعال میشدن و میترکیدن!
برگشتم به مسیر اصلی، مسیری که ازش اومده بودم. هیچ صدا زننده ای اونجا نبود. جلوی راهم تقریبا از رفت و آمد آدمها واسه چند لحظه بسته میشد. ترمز گرفتم و سرعتمو کم کردم تا رد بشن. یه شال نارنجی آشنا، از کنارش رد شدم. صدای حرف زدنش رو با همراهش شنیدم. شناختمش. مسیر تموم شد. رفتم سمت چپ سرعتمو کمکردم. به اون دو آشنا نگاه کردم که داشتن میرفتن. دور زدم که برم سلام کنم. ولی پشیمون شدم! یه دور کامل دور خودم چرخیدم و دوباره رفتم سمت بالا. سربالایی. سربالایی ها هم دوست داشتنی بودن. نیاز به تلاش جسمانی بیشتری داشتن. سربالایی تقویت جسم بود و سرپایینی تقویت روح.
توی دور بعدی مسیر سربالایی کنار نیمکت ایستادم. آب خوردم و لحظاتی نشستم. دیدن آدم ها از فاصلهی مشخص بیخطر بنظر میومد. همزمان با نگاه کردن به اطراف، چند تا نفس عمیق کشیدم.
احتمالا اگه کمتر توجهمو به نادیده گرفتن آدمها و دیده نشدن توسطشون میدادم، لحظه های لذتبخش بیشتری رو تجربه میکردم. بازم با این اوصاف، لحظه های ارزشمند زیادی رو داشتم. آگاه تر بودم و شدم. نسب به خودم و احساساتی که داشتم.
دور نمیدونم چندم. یه مسیر جدید. رسیدم به گود زورخونهای، بزرگ بود و احتمالا چرخیدن دورش مسیر خوبی برای دوچرخه سواری بود. ولی نزدیکتر که شدم، داخلش و اطرافش بسیار بسیار مردان جوان حضور داشتن پس مسیر رو عوض کردم.
مسیر برگشت سراشیبی بود. موزیک بینظیر بود. خیلی ریز دوچرخه رو با موزیک پیچ و تاب میدادم.. رفتم تو پیاده رو. ترمز گرفتم. جلوی در بودم... (و ادامهش اولین قسمت پست)