از مرگ حتمی

امشب ترنم نجاتم داد.


بعدا اضافه شد:

من مشکل اعتماد دارم؟ نمیدونم. ولی تا میخوام به ترنم اعتماد کنم باز یه موضوعی پیش میاد! دیشب از زیر دست سگ سیاه افسردگی منو کشیدی بیرون؟ پس این حرکت کسشرانه‌ای که الان متوجه شدم زدی چیه؟ هرچقدرم کوچیک باشه اعتماد منو نسبت به خودت می‌بری زیر سوال. خدایا من چه غلطی کنم پس؟


بعدا تر اضافه شد:

فاطمه چته؟ نمی‌تونی که دوری کنی از همه‌ی آدما. باید یاد بگیری مرز بذاری. یاد بگیر یاد بگیییر

۳

بس کن

انگشتاش مقابل کیبورد صفحه‌ی گوشی بود. همه چی تار دیده میشد. تاری ناشی از چشمای پر از اشک. داشت سعی ‌میکرد بنویسه. هربار ایده ی جدیدی به ذهنش میومد. این بار هم همینطور بود. ولی یه صدا توی سرش بود. تو هیچی رو ادامه ندادی. نه اونقدر که نتیجه ای بگیری. حالا میخوای چی بنویسی؟ داستان؟ میخوای باهاش از دنیای خودت فرار کنی؟ اگه فرار کردن انقدر راحته، پس بیا فرار کنیم.

می‌دونی دیشب به چی رسید؟ با تمام وجودش به این رسید که تهش مرگه. پس هرچقدر دلش خواست پوست بدنش رو کند. خودش رو مجبور نکرد که زود بخوابه. و بس کرد فکر کردن به اینکه موفق نشد و شاید هیچوقتم نشه. خب نشه. چی میخواد بشه مگه؟ میمیره دیگه آخرش. موفق بشه هم میمیره. پولدار بشه هم میمیره. پولدار نشه هم میمیره. اصلا مگه مهمه؟ بالاخره از این دنیا جدا میشه. پس چرا انقدر سخت بگیره همه‌چیو؟ چرا مغز خودشو پاره کنه. مهم نیست چی میشه. بذار هرچی شد شد. بذار هر کاری عشقش کشید بکنه. من دیگه حوصله‌ی اورتینک کردنا و کنترل کردنش رو ندارم.

کنار تختش می‌شینه. تکیه میده بهش و کم‌کم دراز می‌کشه. نمی‌دونه چیزی که داره تجربه می‌کنه رهاییه یا غرق شدن. هر دو حس رو با هم داره. گرسنگیشو حس می‌کنه. سرما رو حس می‌کنه ولی مغزش هیچ دستوری نمیده. نه میگه پاشو یه چیزی بخور نه حتی پتو رو که یکم اونورتره بنداز رو خودت! حس و حال خودش رو مقایسه می‌کنه با هر کسی، تو هر گوشه ی دنیا که ممکنه حالش بد تر باشه. حتی خودشم پشتیبان خودش نیست! (مهم نیست دلیلت چیه. به خودت اجازه بده ناراحت باشی.) ولی اون به خودش حق نداده هیچوقت! حق هیچی رو؟ حق هیچی رو. این دردناک تر از درد آدم های دیگه نیست؟ تو جای هیچکس نیستی. تو اینجایی. تو همین بدن. لازمه خودت رو جای بقیه بذاری؟ الان؟ الان که هیچ جونی نداری؟ چرا؟

۴

آشتی

اگه میخوای این متن رو بخونی، قبلش این موزیک رو پلی کن.


چند قدم اونور تر جلوم واستاده بود.

دیگه گریه نمی‌کرد. ولی خوشحال هم نبود.

بهم نگاه می‌کرد. با یه اخم ریز طلبکارانه.

آروم رفتم سمتش. جلوش نشستم رو زانوهام تا هم قدش بشم.

هنوز اخم داشت و بهم نگاه می‌کرد. نگاهمون رو از هم نمی‌گرفتیم.

بستنی رو گرفتم سمتش و گفتم : - میخوری؟

به بستنی نگاه کرد. خواست دستشو بیاره بالا. ولی یه لحظه مکث کرد. دوباره نگاهم کرد و گفت: + تو منو دوست داری؟

زبونم بند اومد. یجورایی خجالت می‌کشیدم که بگم آره دوست دارم، وقتی کنارش نبودم. وقتی خیلی وقتا حواسم بهش نبود. بالاخره سرمو تکون دادم و گفتم: - اوهوم. من تو رو دوست دارم. خیلی.

بستنی رو ازم گرفت. نگاهشو ازم دزدید و گفت: + از کجا بدونم؟

بغض کردم. بهش حق میدادم.. بستنی رو از بسته بندیش درآورد. دوباره نگاهم کرد. دیگه اخم نداشت. یه چیز دیگه تو چشماش می‌دیدم. یه التماس بی‌کلام!

...

- من اینجا می‌مونم تا مطمئن بشی.

قبل از اینکه خودش بخوره، بستنی رو به سمتم آورد و گفت: + خودت نمی‌خوری؟

اون یکی بستنی رو آوردم. لبخند زدم و گفتم: - بیا با هم بخوریم.

اونم لبخند زد. به آسمون نگاه کرد. + ابرا رو ببین چقدر خوشگله.

منم به آسمون نگاه کردم. - آره خیلی قشنگه... آسمونو دوست داری؟

دوباره به من نگاه کرد و با هیجان گفت: + خییلی. میای بشینیمو تا غروب آسمونو ببینیم؟

خندیدم. - اوهوم. بیا بریم اونجا بشینیم.

کنار هم، لبه‌ی صخره نشستیم. پاهامونو تکون می‌دادیم و بستنی میخوردیم. پرنده های آسمونو می‌شمردیم. غروب همه چی هیجان انگیز تر بود. آسمون صورتی بود. از جاش بلند شده بود و با هیجان واسم حرف می‌زد. از ته دل شاد بود.

زیبایی این صحنه ها باعث شد همه چیو حرکت آهسته ببینم.. چشمای بسته شده از خنده‌شو. موهاشو که باد تکون می‌داد. پریدن و چرخیدنشو.. حتی پلک زدن خودمو :)

 


یک صحنه‌ی آشتی با کودکم

 

۴

چرخه های تکرار شونده

سه چهار روزی میشه برنامه رو کلا رها کردم! نرگس خانوم هم پیگیری نمیکنه. البته بهتر. راحت ترم اینطوری. حتی دارم به این فکر میکنم که اگه گفت بیا ویزیت نرم. یا اگه رفتم واقعیت ها رو بهش نگم. ولی خب حس میکنم باید پیگیری می‌کرد. واسه همین اصلا دوره‌شو شرکت کردم. شاید اگه پیگیری میکرد یکم دیگه بیشتر ادامه میدادم. به هر حال چیزی که الان داره آزارم میده، اینه که این یکی رو هم پیش نبردم. گرچه که خیلی بیشتر از قبلا پیش رفت. اما بازم کم آوردم.

فکر کنم وارد فصل پاییز درونیم شدم. و هر ماه این پاییز و زمستون باید زندگی ما رو مختل کنه؟ ... هرچقدر هم یاد میگیری، هرچقدر هم میری دنبال آگاهی، باز هم هست. بازم ادامه داره. هرچقدر هم آگاهی کسب می‌کنی بازم چیزهای زیادی هست که نمیدونی. انگاری اینم اینطوریه که همینطوری داری که یاد میگیری لذت ببر. چون هیچ پایانی نیست. هیچ بی‌نقصی‌ای وجود نداره.

هر اتفاقی میخواد یه درس به آدم بده و اگه درس نگیری دوباره تکرار میشه؟ فکر کنم تا حد زیادی بهش رسیدم. چیزایی که هی تکرار شدن، هی تکرار شدن، هی تکرار شدن. و گفتم دیگه بسمه! چرا دارن تکرار میشن؟ چی تو من وجود داره که باعث میشه دوباره تجربه‌ش کنم؟ مثلا درمورد دوستی هام. که دوباره اون قضیه تکرار شد. با یه آدم جدید. صمیمیت و بعدش احساس سو استفاده شدن! نمیشه که هی دوست جدید پیدا کنی، هی صمیمی شی، دوباره حس سو استفاده بهت دست بده. دوباره فاصله بگیری. و نفر بعدی؟ دوباره همین چرخه؟ خب چی تو منه که دوباره این چرخه رو برام تکرار میکنه؟ خب ... فهمیدم چیه. فهمیدم کدوم رفتارم، کدوم افکارم، باعثش میشن.

حالا  که اینو فهمیدم، باید ببینم با دونسته های جدیدم و عمل به دانسته های جدیدم، این چرخه‌ی تکرارشونده شکسته میشه بالاخره؟ ... هرچقدر میگذره و حس میکنی چقدر رشد کردی و چقدر چیزی یاد گرفتی نسبت به قبل.. ولی دوباره که میری جلوتر بازم همین حسو داره. و حقیقتش الان برام خوشایند نیست! حس میکنم از جای نا به هنجاری دارم می‌بینمش! بهم حس یه دویدن ناتموم رو میده..

فکر کنم وقتشه برم سراغ بعدی. چرخه‌ی تکراری بعدی. پیوسته نبودن!

۳

به طور ناگهانی

این روزا دارم سعی میکنم برنامه‌م رو کامل انجام بدم، تمریناتمو انجام بدم و تبدلیشون کنم به عادت ولی نگران اینم که وقتی اون سه ماه تموم‌شه، یهو ببینم بازم عادت نشدن.. شاید نمی‌دونم دقیقا شیوه‌ی تبدیل کردن کارهای جدید به عادت چیه و یه جای کار رو اشتباه می‌رم.


دارم سعی می‌کنم خرجای بیخودیم رو کمتر کنم تا بتونم واسه کتابفروشیم کتابا و اجناس جدید سفارش بدم. راستش هنوز نیفتادم رو غلطک.. ولی با این حال، شروع با بودجه‌ی کم اونقدرا هم بد نیست.. باعث میشه بیشتر از مغز و هنرم استفاده کنم. مثل الان که دارم سعی میکنم خودم مدل های مختلف بوکمارک رو تولید کنم! با ساختن و بافتن و چاپ کردن


میدونی فکر کنم بالاخره بعد از اینهمه وقت واقعی ترین و خواستنی ترین آرزوهام رو پیدا کردم. و از این بابت خوشحالم. نوشتمشون و هروقت میبینمشون، میخونمشون، یا درموردشون فکر می‌کنم خیلی حس خوبی بهم می‌ده :)


مکمل های جدید باید بگیرم ولی همزمان مغزم پیش خرید اجناسه. از طرفی، پنجشنبه رفتیم بیرون با دوستم ولی با اینکه تعیین کرده بودم که بیشتر از فلان مقدار خرج نکنم، هیجانی شدم و خیلی بیشتر از اون خرج کردم. سعی کردم خودمو سرزنش نکنم و به جاش راهکار پیدا کنم. مثل این یکی، که اینجور مواقع کارتمو با خودم نبرم. و تصمیماتم رو جدی تر بگیرم. خیلی جدی.


پارتنر. مسئله‌ی سختی شده برام. همزمان که دوست دارم یه نفر باشه کنارم. نمی‌تونم به این راحتیا به بودن با کسی فکر کنم


امشب حس کردم از اعتمادم سو استفاده شده! مطمئن نیستم دقیقا همین باشه. ولی خب حسم همینه.

ترنم از یه ماه قبل تولدش کلی درمورد تولدش صحبت کرد. کلی برنامه ریخت با من. کلی رفتیم اینور و اونور و بازار تا ببینیم چی میخوایم چی نمیخوایم. درمورد تمام جزئیات تولد باهام حرف زد. حتی بهم گفت کدوم لباسمو بپوشم! ولی حدود یه هفته قبل از تولدش، یه سری چیزا پیش اومد براش که باعث شد تولدشو کنسل کنه. پنجشنبه‌ رفتیم بیرون که هم کادوشو بدم، هم دور بزنیم. و رفتیم و دور زدیم. و خوش گذشت. (به جز قسمتی که از پولای خرید واسه مغازه‌م خرج کردم) پریروز هم اومد پیشم و عکس دوستاشو بهم نشون داد. گفت قرار بود تو تولدم با اینا آشناشی! و امشب.. یهو دیدم استوری تولد گذاشته:/ با دوستاش! عکس و ویدیو. گفتم شاید دلیل منطقی‌ای داشته که با اون همه جزئیات و برنامه ریزی‌ای که با من داشت، حالا من اونجا نیستم. ولی خب نمی‌تونم اونقدرا منطقی بهش نگاه کنم! من انتظار نمی‌داشتم تولدش دعوتم کنه؛ البته اگه اونهمه برنامه ریزی نمی‌کرد باهام. برنامه‌ی خرید و حتی تزئین و همه چی! خودش برام انتظار ساخت. حالا بدون اینکه هیچ چی بگه یهو تولد یهو استوری! حداقل فعلا نمی‌تونم منطقی به این قضیه نگاه کنم.


ازونور دکترم گفت فیدبک بدین. و من گفتم خسته و ناامید شدم از برنامه ولی دیشب یهو رفتم سراغش دیدم ناخودآگاه خیلیاشو انجام دادم و انگاری عادت شدن! اونم سین زده جواب نداده:/ امروز چرا انقدر عجیب بود نمیدونم!


پناه

۵
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان