یعنی دوباره برگشتم سر خونه‌ی اول؟

از مامان پرسیدم، قبل از اینها هم انقدر اتفاقات و بلاهای طبیعی و غیر طبیعی بودن؟


کسی هم هست که سلامت روان داشته باشه؟

هر وقت به مشکلات و فشارهای روانی خودم رو میارم این سوال میاد تو ذهنم.

تازه متوجه فرسودگی‌هام شده بودم. داشتم برنامه می‌ریختم که چطور از خودم مراقبت کنم تا حال و هوام بهتر بشه.. چقدر سخته اسمشو آوردن. جنگ! برنامه ریختن معنیی نداره تو این اوضاع. شایدم داره! ولی خب نداره.

عذاب وجدان می‌گیرم از اینکه بخوام به فرسودگی‌هام یا مشکلات خودم بپردازم!


احساس می‌کنم گرما داره کم‌کم تمام سلول های مغزمو از کار میندازه.

احساس میکنم دارم فرو می‌رم. احساس می‌کنم هیچ کاری از دستم بر نمیاد.

احساس میکنم اینکه خودم با خودم حرف بزنم کافی نیست!

احساس می‌کنم نمی‌تونم از پس کارام بر بیام.

کاش می‌شد فرار کرد. از همه چی. ولی جایی برای فرار نیست.

خسته‌م از قوی بودن. من هیچوقت قوی بودم؟ بودم!

احساس می‌کنم خیلی تلاش می‌کنم ولی تلاشام نامرئی‌ان.

احساس می‌کنم از خودم هویتی ندارم.

حس میکنم هیچکس نیستم.

۳

فرسودگی

دچار فرسودگی شدم.

۶

چه باشی، چه نباشی..

دیشب، دوباره بهت پیام دادم.. نه که بخوام. نه که برنامه‌ریزی کرده باشم. یهو بود. مثل اشک.مثل دلتنگی که بی‌اجازه میاد. تو جواب دادی. ولی با درد. با گلایه، که چرا گفته بودم دیگه پیام ندیم. نمی‌دونستی اون جمله رو وقتی گفتم که داشتم از هم می‌پاشیدم. نه از بی‌احساسی، از بی‌پناهی..

هی می‌نوشتی و پاک می‌کردی. می‌فهمیدم دلت پره، ولی کلماتت می‌ترسیدن از دیده‌شدن. تو هم مثل من، هنوز حرف داری. ولی نه جرأت، نه امید. هیچ‌کدوم‌مون بلد نبودیم مسیرِ درستِ گفتن رو.

آخرش چی گفتی؟ "فقط دوست." چرا اصلاً این تیکه باید تو خوابم می‌بود؟ چرا باید حتی اون‌جا هم دلم بلرزه؟ اون‌جا.. انگار کسی ته خواب منو از جا کند. برگام ریخت. همه‌ی امیدهایی که هنوز گوشه‌ی دلم جون داشتن، زیر این دو کلمه خاک شدن. تو خوابی که همه‌چیش مصنوعی بود، اون درد.. واقعی‌ترین بخشش بود.

نمی‌دونم چرا هنوز میای توی خوابم. نمی‌دونم چرا هنوز نمی‌تونم تمومت کنم. فقط می‌دونم.. هر شب، هر بار، وقتی میرم توی اون دنیای بی‌مرز، تو هنوز اون‌جایی. حتی وقتی نیستی. راستش، روز و شب نداره. تو هنوز اینجایی. خودتم می‌دونی.. می‌دونی که بودن و نبودنت فرقی ندارن. چون چه باشی، چه نباشی.. هستی.

هستی توی خوابم. توی فکرام. توی قلبم. توی لحظه‌هایی که جلوی خودمو می‌گیرم تا بهت پیام ندم. و نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده..

چه باشی، چه نباشی، فرقی نداره..

در هر دو صورت، من‌ به یه اندازه درد می‌کشم.

۵

فاصله‌ی لبریز بودن تا پناه شدن

این روزا یه حس تازه رو کشف کردم؛ حس لبریز شدن.

پر بودم. لبریز بودم، و با این حال همچنان داشت بهم اضافه می‌شد! مثل یه لیوان آب که پر شده ولی هنوزم یکی داره توش آب می‌ریزه.. البته.. با اینکه لبریز شده بودم، ولی سیم‌ها و سرریز شدنم در جهات مثبتی اتصالی کردن:)) و خداروشکر همه چی خوب پیش رفت..

خواهر کوچولوم چند روزی پیشم بود. اینکه هر ساعت و هر دقیقه بدون لحظه ای جدا شدن ازم،  کنارم بود، حس پر بودن بهم می‌داد.. اما همزمان، از بودنش لذت هم می‌بردم. مخصوصا وقتی از ته دل می‌خندید، کیف می‌کرد از بازی کردن، تاب خوردن، یا قدم زدن تا پارک.

این بودنِ طولانی، باعث شد بیشتر دلم بخواد احساساتشو بفهمم. بفهمم چرا بعضی وقتا ، کنار من بودن رو به بودن با مامان و بابا ترجیح می‌ده.. با هم درموردش حرف زدیم. یه جاهایی رو نوشتیم.. چون بغض راه گلوش رو می‌گرفت.. یا بلد نبود بگه.. هنوز ده سالشه آخه.. منم با این سن هنوز خیلی وقتا نمی‌تونم احساساتم رو درست بیان کنم؛ پس بهش حق می‌دم. با هم حس‌هاشو نوشتیم، با هم بغض کردیم، با هم اشک ریختیم، اون اشکای منو پاک می‌کرد، من بغلش کردم، سرشو بوسیدم..

میدونی.. فرقی نداره چند سالمونه. از همون اولِ زندگی، هر کدوممون فقط یه چیز میخوایم؛ اینکه شنیده بشیم. درک بشیم. خودمون باشیم. بدون قضاوت. بدون سرزنش.

یه بچه اگه نتونه احساساتشو به مامانش بگه، پس به کجا باید پناه ببره؟ من نمی‌دونم تو بچگی خودم به کجا پناه بردم.. ولی امروز، برای خواهر کوچولوم، سعی کردم پناه باشم.

از مامان عصبانی یا ناراحت نیستم. غمِ دلم ازونجاست که می‌دونم اونم بلد نیست.. شاید چون تو بچگیِ خودش، اونم پناهی نداشته..

و خب کسی که هیچوقت پناه نداشته، چطور باید پناه بودن رو بلد باشه؟

۵

صرفاً جهت غر زدن

حالوم بد. اعصاب ندارم اصلا.. فضای خونه بهم احساس خفگی می‌ده. پس اومدم بیرون. تو پارکم. رو تاب نشستم. درختا خیلی سبزن. هوا نسبت به روزای پیش کمتر گرمه. باد میاد. کلاهم خیسه پس سرمو خنک تر می‌کنه و این خوبه. دو سه روزه سرم از داخل تو فشاره. دو سه روزه متوهم شدم، نسبت به کسایی که بیرون و اطراف می‌بینم. بیشتر از یه ماهه پول سفارش جدیدم کامل نمیشه.. شاید نباید سبد خرید باز می‌کردم و به جاش همونطوری چند تا چند تا سفارش می‌دادم. با خاطره ها و دلتنگی ها نمیدونم چه غلطی کنم. دستم دوباره سوخت. تاول زد. نمیدونم من بی احتیاطی می‌کنم، یا کلا آشپزی همینه.. تازگیا دیگه نمی‌تونم بدون عینک زیاد دووم بیارم. چشام خیلی اذیت میشن. با عینک هم راحت نیستم. صدای باد هم رو سنگینی سرم تاثیری نداره. دلم میخواد رو زمین دراز بکشم.. ولی بقیه چی میگن؟ بقیه کین اصلا؟ مگه مهمه چی میخوان بگن؟ حس می‌کنم اگه سرم به زمین اتصال داشته باشه بهتر میشه. پس ولش کن. میرم تو همون قسمت مورد علاقه‌م تو پارک. دراز میکشم و آسمون رو از لابه‌لای برگ درختا می‌بینم.

۲ ۵

مهربونی با شکست‌ها

مشمای تخم مرغ‌هایی که گرفته بودم رو برداشتم که بچینمشون تو یخچال؛ تا در یخچالو باز کردم یهو مشما از دستم افتاد و بیشترشون ترک برداشتن! راستش عکس العملم برای خودمم غیرمنتظره بود!

با یه لحن باحال و مهربون گفتم: آیگوووو (ازونجایی که این مدت سریال کره‌ای می‌دیدم، این کلمه نشسته رو زبونم) در ادامه گفتم: چیشدین؟ نگران نباشین الان نجاتتون میدم. بعد با آرامش ورشون داشتم و اونایی که ترک شده بودن رو تو یه ظرف در دار خالی کردم و گذاشتمش تو یخچال.

در آخر به ظرف تخم مرغ و حس خودم نگاه کردم و لبخند زدم:)

...

وقتی چیزی می‌شکنه، نه فقط تخم‌مرغ یا یه لیوان یا یه وسیله‌ی ساده. گاهی دلمون می‌شکنه، رابطه‌ای، امیدی، رؤیایی، یا حتی تصویرمون از خودمون.. شکستن تو زندگی اجتناب‌ناپذیره، اما مهم اینه که بعدش چی کار می‌کنیم. اینجاست که قدرت اختیار میاد وسط..

توی هر شکستن، ما دو راه داریم:

* یکی اینکه عصبانی بشیم، سر خودمون یا دنیا فریاد بزنیم، خودمونو مقصر بدونیم.

* و یکی دیگه اینکه با مهربونی نگاش کنیم، بفهمیم که شکست هم بخشی از تجربه‌ی ماست، بخشی از رشد.

انتخاب با ماست که با خشم نگاهش کنیم یا با مهربونی بغلش کنیم.

شکستن همیشه فاجعه نیست. بعضی وقت‌ها مثل صدای ناقوسه برای بیداری. یه لحظه‌ی توقف. انگار دنیا می‌گه: "هی، یادت نره که هنوز می‌تونی نرم و مهربون باشی، حتی وقتی چیزی بهم ریخته.."

گاهی شکستن، فقط یه یادآوریه برای لبخند زدن به خودمون.. و اینجاست که قدرت واقعی ما آشکار می‌شه. اینکه وسط شلوغی، وسط خستگی یا ناراحتی، بتونیم با آرامش، لبخند و پذیرش با خودمون همراه بشیم.. چون رشد واقعی، همیشه در سکوت و لابه‌لای همین لحظه‌های درهم‌ریخته اتفاق می‌افته.. جایی که یاد می‌گیریم با قلبی نرم‌تر، قدم بعدی رو برداریم.


امیدوارم این تمرینِ مهربونی، تو دل سختی‌های بزرگ‌تر هم همراهم باشه…

۳ ۴
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان