من دیگه نمی‌تونم هر جایی خودمو کوچیک کنم که جا شم

شاید حس کردن عمیقِ هر چیزی یه موهبت بزرگ باشه.

۳

همین لحظه

میدونی ادم وقتی تنهاست به اینکه کاش یه نفر باشه فکر می‌کنه. به بودن تو یه آغوش فکر می‌کنه. با تمام وجودش از این بودن ها میخواد ولی وقتی هم یکی هست، نمی‌تونه حسی که خواسته بود رو بهش برسه و اصلا یادش نیست که چقدر موقع تنهایی براش ارزشمند بود وجود اون یه نفر.. وجود اون آغوش. وجود اون لحظه... خیلی عمیقه حالا که بهش فکر می‌کنم..

ما خیلی وقتا توی حسرتِ داشتن زندگی می‌کنیم، و وقتی که چیزی یا کسی رو داریم، ذهنمون هنوز توی گذشته‌ست یا نگرانی‌های آینده. این باعث می‌شه اون لحظه‌ای که همیشه دنبالش بودیم، انگار لیز بخوره از دستمون… و بعد، دوباره بشه حسرت بعدی. آدم تو تنهایی، قدر آغوشو، حضور یه نفر رو، با همه‌ی وجود حس می‌کنه… اما وقتی اون فرد هست، اونقدر درگیر "چی می‌شه اگه بره؟"، یا "نکنه کافی نباشم؟"، یا حتی "چرا همه‌چی مثل رؤیا نیست؟" می‌شیم که فراموش می‌کنیم همین الان، همون لحظه‌ست.. همون لحظه ای که وقتی تنها بودی میخواستیش! لحظه‌ی حال… اونجاست که بغل گرمه، نگاه زنده‌ست، دست‌ها واقعی‌ان. ولی ما حواسمون نیست.


باید در لحظه بودن رو یاد بگیرم‌. 

۳

سوپ آرام

یک قابلمه بود و چند تکه ماده‌ی ساده. هویجی که رنده شد، سیب‌زمینی‌ای که نرم شد، دانه جویی که کم‌کم دل داد به گرمای سوپ… و زنی که تصمیم گرفت خودش رو دوست داشته باشه. نه با جملات پرزرق و برق، که با هم‌زدن‌های آهسته، با دقت در نمک و حرارت، با این فکر که: «من هم سزاوار گرمایی‌ام که به دیگران می‌بخشم.»

سوپ آرام، فقط غذا نبود. اعترافی بود به خودم که می‌شه آروم شد. می‌شه از دلِ تلاطم‌ها، چیزی گرم و قابل‌درک بیرون کشید. و می‌شه بعد از چهار ماه سکوت تن، آغوش زنانه‌ی زمین رو دوباره حس کرد.


 بعد از چهار ماه پریودم باهام آشتی کرد. و من به وضوح دارم حس میکنم که این آشتی نتیجه‌ی مهربون بودن با خودمه:)

۵
همیشه نوشتن جزوی از وجودم میمونه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان